سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

ـ دیشب خواب عجیبی دیدم...
مرد فنجان قهوه را آرام روی میز گذاشت. نگاهش را تعقیب کرد. به صورتش خیره شد و گفت:
ـ چه خوابی؟!
جرعه ای از قهوه اش را نوشید اما جوابی نداد. نگاهش را به سمت یادگاری های روی دیوار حرکت داد. مرد که سکوت او را دید، دستانش را در هم قفل کرد و گفت:
ـ اوردمت اینجا تا با هم یه قهوه بخوریم و در مورد آینده حرف بزنیم.
صورتش را بلند کرد و به چشمان او نگاه کرد. مرد حرفش را خورد. تاب نگاه سرزنشگر او را نداشت. صورتش را چرخاند و به دختر و پسر جوانی که کنار آنها نشسته بودند نگاه کرد. صدای باز شدن در بلند شد. سه دختر جوان با سر و صدا وارد کافی شاپ شدند. صدای یکی بلند بود و شاد. دختر دوم هیس بلندی گفت و دختر سوم بی خیال از همه جا میز چهارم را پیشنهاد داد. زن به صدای دختران جوان گوش داد. و سعی کرد چهره های آنان را تصور کند. مرد تسلیم شد و گفت:
ـ یادت میاد؟! ده سال پیش بود. اولین باری که دیدمت...
زن به صدای دخترها گوش می داد و به چهره مرد خیره شده بود. مرد نگاهش را از او می دزدید. به دختران جوان که پشت به زن نشسته بودند نگاه کرد و ادامه داد:
ـ تو کتابخونه دانشگاه همدیگه رو دیدیم. یادته دیگه؟!
یکی از دختران جوان گفت: قهوه اسپرسو...
صدایش ناگهان قطع شد. شاید دوستش نگاه سرزنش باری به او انداخته بود. زن آنها را نمی دید.
ـ حتما یادته دیگه! این چه سوالیِ! داشتم کتاب در جست و جوی زمان از دست رفته مارسل پروست رو تحویل کتابدار می دادم. بهم گفتی شما این کتاب رو خوندید؟! با غرور گفتم بله! همه ی جلدهاش رو! بهم خندیدی. در واقع پوزخند زدی. گفتی لابد کلی ام لذت بردین؟! منم که فقط یه صفحه از داستان رو خونده بودم و چون هیچی ازش نفهمیده بودم دیگه ادامه نداده بودم اما فکر می کردم اگه بگم این کتاب رو نخوندم خیلی برام افت داره، با یه لبخند ساختگی اما مطمئن گفتم: بله! کتاب زیبایی بود! با خنده گفتی جبران خلیل جبران گفته آدمایی که به اجبار می خوان جذاب به نظر برسن بیشتر از همیشه نفرت انگیز می شن! به نظرم کتاب هاش رو بخونید چون هم پست مدرن نیست که هیچی ازش نفهمید و نتونید بخونید، هم میزان کلاس گذاشتن باهاش در سطح خیلی بالاییِ! میتونید کتاب رو بخونید و بعد پُزِ خوندنش رو بدید!!
مرد خندید.
ـ هنوزم وقتی یاد اون روز میُفتم گلوم خشک میشه! به زور سرپا وایستادم!! می خواستم آب شم برم لای صفحه های همون کتاب لعنتی!
مرد آهی کشید و گفت: ـ ولی بدجور دلم رو بردی...!
صدای دختران جوان قطع شده بود. کافی شاپ در سکوت بود. و گاهی صدای پچ پچ ضعیفی سکوتش را می شکست. پنجره های کافه با انواع کاغذها پوشیده شده بود و نور شمع و چراغ های کم نورِ رنگی، دود سیگار و بوی خوشایند قهوه زن را به خلسه برده بود. در فنجان قهوه اش نگاه کرد. و سعی کرد گذشته ی دوری را که مرد می گفت به خاطر بیاورد.
اما در فنجان قهوه اش فقط تیرگی بود...هنوز به آخر نرسیده بود...
ـ روزی که اومدم خواستگاریت اصلا فکر نمی کردم بهم جواب مثبت بدی! طور عجیبی نگام کردی. گفتم کارم تمومه. نمیدونم چی شد که این تیکه از کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر جبران به ذهنم رسید. همون جبرانی که به خاطر تو همه ی کتاب هاش رو خوندم! هنوزم فکر میکنم اگه اون جمله رو نگفته بودم تو هیچ وقت بهم جواب بله رو نمیدادی!
گفتم: ماری! میخواهم برای تو فقط یک برگ سبز باشم، که هوا می جنباندش تا درست هماهنگ با شور آن لحظه سخن گوید، و چنین می کنم!
بهت گفتم ماری! اما انگار تو ماری دلبند جبران بودی، نه من!
مرد به دختر و پسر جوان نگاه کرد. پسر به آرامی سیگار می کشید. و زیر گوش دختر نجوا می کرد.
زن نگاهی به دختر و پسر میز کناری انداخت و لبخند کمرنگی زد. سکوت کافه آزارش می داد. انگار خیابان شلوغِ شهری شلوغ جزئی از این کافه نبود. هیچ صدایی نبود. فکر کرد: لعنت به این پنجره های دو جداره!
مرد تکه ای از کیک مقابلش را برید و در دهان گذاشت. گفت:
ـ چرا قهوه ات رو نمی خوری؟ سرد شد!
به صدایش گوش کرد. خالی بود. از احساس، از عشق، از انسانیت...
سعی کرد صدای ده سال پیش را به خاطر بیاورد. آرام بود و مودب. گاهی لرزان و بیشتر اوقات مغرور...
صدایش خالی بود. اما دستانش می لرزید. مرد صبرش را از دست داد و گفت:
ـ خدایا ببین چه چرندیاتی می¬گم... هر دومون می¬دونیم چرا اینجاییم پس چرا با من بازی می¬کنی؟ من به خاطر تو خیلی کارا کردم. اما تو حاضر نیستی به خاطر من کوتاه بیای... یه چیزِ کوچیک ازت خواستم! به احترام هشت سال زیرِ یه سقف زندگی کردنمون به حرفم گوش کن!!
صدایش آرام شد و ملتمسانه...به جلو خم شد. انگشتانش گاهی از هم باز می شدند و دوباره دور فنجان قهوه حلقه می زدند.
ـ یه بار فقط! یه بار به حرف من گوش بده. همیشه تو هر کاری دوست داشتی کردی! حالا به حرف من گوش کن! عزیزِ من اینا دین و ایمون و آدمیت ندارن! زندگی مشترکمون به جهنم. خودت گفتی میخوای تقاضای طلاق بدی خب بده! ولی...
گشت... در صدایش دنبال احساس گشت. در دستانش دنبال ترس گشت. در چشمانش دنبال محبت گشت...
یکی از دختران جوان پشت او گفت: خاک بر سرت! اون گفت توام باور کردی؟!
پسر جوان سیگارش به آخر رسیده بود.
فقط صدای او بود که در مغزش می پیچید اما نمی فهمید...
دلش میخواست صدای شهر را بشنود. صدای ترافیک، صدای فریاد، صدای بوق های ممتد. صدای چراغ های قرمز و بچه های دست فروش...
اما فقط صدای او بود...
صدای او که دلش میخواست بگوید: ماری... ماری دلبندم!
اما گفت: اگه بری سراغ پلیس و در مورد قاچاق شرکت حرفی بزنی اتفاقی برات میفته که برای امیر حسین افتاد. اونها به امیر حسین رحم نکردن. تو که دیدی؟!تو اونجا بودی! اون شب لعنتی...تو برام گفتی، تو گفتی دیدی ماشینی که امیر حسین رو زیر گرفت از عمد بهش زد. پس چرا متوجه نمیشی بهت چی میگم؟!!!
دلش میخواست صدای او را نشنود. هر صدایی جز صدای او...
لعنت به پنجره های دو جداره...
ـ باور کن فایده نداره! اون مدارک رو بده به من. مهریه ات رو که میدم هیچی. هرچقدر که دلت بخواد بهت پول میدم. برو هر کجای دنیا که دوست داری زندگی کن...از اینجا برو... دنیا پر از کثافته! تو میخوای با این کارت چی رو ثابت کنی؟! اینا رو توپ تکون نمیده! حتی یکی از آدمای کثیف دنیا کم نمیشه!
انگار آشنا نبود. نه صداش، نه حرف هاش، و نه حسِ توی نگاهش...
ـ چرا حرف نمیزنی؟! این چه سکوتیه؟! چرا جواب منُ نمیدی؟! چی می خوای؟! بگو تا برات انجام بدم...
دختر و پسر جوان به آرامی از جای خود بلند شدند. صدای خنده دختران میز پشتی که گاهی زن را از صدای مرد رها می کرد قطع شد. شاید به تلخیِ احساسِ بی فایده ی دوستی پی برده بودند.
بوی تلخ قهوه و شمع معطر و سیگارهای لوکس زنانه برای او بی فایده بود. به صدا احتیاج داشت. برای فرار از صدای آزاردهنده¬ی حرف های مرد...
صدای مرد خسته بود و خشن. مستاصل...
دستانش انگار در اختیار خودش نبودند. و چشمانش از نگاه کردن به او فرار می کردند.
مطمئن شد که اینجا آخر داستان است. آخر نامه ی عاشقانه جبران...
ماری، ماری دلبندم...
مرد دستانش را در موهایش فرو برد. زن لبخند تلخی زد و به آهستگی گفت:
ـ دیشب خواب دیدم تو اومدی بالا سرم.
صدای زن می لرزید.
ـ همه جا مثل الان ساکت بود. بهت گفتم چه خوب شد که اومدی. منتظرت بودم. بیا شام حاضره. فقط نگاهم کردی. گفتم چی شده؟ گرسنه نیستی؟!
یه دفعه نفهمیدم چی شد. دیدم تو یه جنگلیم. تو دنبالم میکردی و من از دستت فرار میکردم. می دوئیدم! رسیدی بهم. با یه چاقوی بزرگ دست چپم رو قطع کردی... ولی هیچ خونی از دستم نمیومد. به دستم نگاه کردم. درد نداشت! خواستم حلقه ی توی انگشتمُ که حالا قطع شده بود رو در بیارم. اما تو اومدی بالا سرم. که دیدم آتیش گرفتی. تموم وجودت می سوخت...
مرد بهت زده نگاهش کرد. اینبار نگاهشان در هم تلاقی کرد. زن نیشخندی زد و گفت:
ـ آره... حتی یه دونه از آدمای کثیف دنیا کم نمیشه اما یکی به آدمای کثیف دنیا هم اضافه نمیشه...
سکوت کافه با صدای بلند شدن زن شکست. آرام کیفش را روی دوشش انداخت. نگاهی به مرد کرد. حرف های نگفته را در فنجان قهوه اش دفن کرد و دور شد. تلفن مرد لرزید. مرد به گوشی تلفن همراهش خیره شد. همسرش هنوز از در خارج نشده بود. تلفن را جواب داد و زیر لب گفت:
ـ بله.
چند لحظه ای سکوت کرد. به زن که از کافه خارج میشد نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت: ـ قبول نکرد.
به درِ نیمه باز خیره شد. همسرش از زاویه نگاهش خارج شد. چشمان مرد خیس شدند. شاید چند دقیقه گذشت، شاید چند ساعت، شاید چند سال که صدای ترمز محکم ماشینی را شنید. صدای برخورد چیزی یا کسی با ماشین. صدای فریاد. صدای حرکت ماشین.و دوباره صدای فریاد. صدای درخواست کمک. صدای همهمه...
اما صداها محو شدند.
لعنت به پنجره های دو جداره...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:25 عصر     |     () نظر

تکیه داده به دیوار رویروی سِن کنار بقیه اولیا و ساندیس سیب رو گرفته به دستای خشن و چروکیدش . من داد می زنم :
ای ایـــــــران ای مرز ِ پر گوهر
یحیی میخونه :
ای خاکت سرچشمه ی هنر
و بقیه ی گروه هم با ما می خونن .من و یحیی به خاطر صدای خوبمون تک خوان گروهیم. امروز جشن ِ آزادی میهن و انقلابه اینا رو خانوم پرورشی که دو هفته باهامون تمرین کرده تا این سرود رو حفظ کنیم گفته.
برنامه که تموم میشه میاد جلو و دستم رو میگیره لای دستای سفتش . بوی پودر رختشویی و سفیدکننده زیر دماغم رو پر میکنه . نگام میافته به دستای مادر ِ یحیی با یه قوطی شیر کاکائو و یه بسته بیسکوئیت شکل دار وایستاده کنار بقیه , مزه ی ساندیس توی دهنم تلخ میشه , چنان آه میکشم که مادرم هم متوجه میشه و با چهره ی درهم میگه:
- بریم پسرم. من خیلی کار دارم تو رو می ذارم دم خونه و می رم خونه نرگس خانوم . تا شب باید اونجا باشم . رسیدی خونه اول از همه به درست برس فدات شه مامان بعد بشین جلو تلویزیون . خب؟
با لب و لوچه ی آویزون میگم فردا انشا دارم.
رنگش میپره! میدونه باز قراره دروغ بنویسم . با همون دو کلاس سوادش قایمکی انشاهامو می خونه و فکر می کنه خبر ندارم.
میگه موضوعش چیه؟
-انشایی در مورد شغل پدر و مادرتان.
رنگش سفیدتر میشه .
- زیاد سخت نیست . شغل بابات که معلومه ! شغل منم!
وارد خونه که میشم در رو پشت سرم میبنده . فرداش تو کلاس می خونم :
مادر من مثل پدرم زن زحمت کشی است. دستهای سفت و سختی دارد ولی قلبش نرم ترین قلب دنیاست و .....

خانوم معلم با تحسین نگاهم می کنه . اولین بار ِ که دارم یه انشای راستکی می نویسم . پشتم عرق کرده و صدام می لرزه , نمیتونم نگاه دوستام رو بعد از خوندن ِاین انشا تحمل کنم ولی به لبخند ِ مادرم وقتی که شب قایمکی دوباره می ره سر وقت دفترم می ارزه . حالا نوبت یحیی ست که بیاد انشاشو بخونه . وقتی میرسه روی کلمه ی "شب کار" خانوم معلم مدام سرخ و سفید میشه و آخر سر یحیی رو می فرسته سر جاش ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:20 عصر     |     () نظر

معلم بلند گفت : x = y
دختر با لبخندی کشدار بدون اجازه گفت : استاد y = x هم درست است؟
استاد که از این سخن ها خسته بود به درس ادامه داد.
دختر دوباره گفت : استاد گناه برابر است با عذاب؟
استاد برگشت و با چهره ای خشمگین به دختر نگاه کرد. خشمش را فرو برد و گفت: بله !
دخترک گفت: پس عذاب برابر است با گناه ؟
استاد جوابی نداد درس را به پایان برد. دختر در ذهن کوچکش فکر کرد : مگر مردم ما گناهی کرده اند که این عذاب بر آن ها می بارد !


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:12 عصر     |     () نظر

منتظر اتوبوسی بودم که نمی آمد، آن طرف خیابان«عشقی» داشت پیاده رو را جارو می کرد. یک لنگه جورابش سبز بود و یکی دیگر زرد! یک روسری توری سفید سرش کرده بود که موهای خاکستری اش را نمی پوشاند. موهایش پر بود از سنجاق سرهای رنگی و کودکانه به شکل: گل،موش،خرس،پروانه.. سعی کردم آنها را بشمارم به دوازدهمی رسیده بودم که «عشقی» متوجه ی من شد.وای! خدا به دادم برسد! رویم را برگرداندم اما فایده ای نداشت!جارو را انداخت و بی توجه به ماشین ها از وسط خیابان دوان دوان به سمتم آمد.زنها در صف اتوبوس لبخند کمرنگی زدند.. همه به حضورش در آن خیابان عادت داشتند.همین که به من رسید آستین مانتویم را کشید و سرم فریاد زد: کاغذ!کاغذ!.. فاتحه ی جزوه ی آنالیز عددی را خواندم! کاش چند تا کاغذ سفید داخل کلاسورم گذاشته بودم! کاغذی برداشتم و به سمتش دراز کردم . کاغذ رااز دستم چنگ زد. روی زمین نشست و آن را تا کرد. مثل همیشه در چشم به هم زدنی کاغذ تبدیل به یک قایق کاغذی شد. نگاه کردم: انتگرال گیری به شیوه ِ رامبرگ بود! به جهنم!! چقدر از ریاضیات متنفر بودم.«عشقی» قایق را در جوی خیابان رها کرد و از حرکتش روی آبهای نه چندان تمیز خندید.وقتی می خندید زیباتر می شد. ظرافت خاصی در صورتش بود. می شد حدس زد که سالها قبل چه دختر زیبایی بوده است.به کت طوسی رنگ مردانه اش نگاه می کردم که دوباره آستینم کشیده شد: کاغذ!
بهتر بود بی خیال اتوبوس شوم و با تاکسی به کتابخانه بروم. کاغذ دیگری به طرفش گرفتم: این یکی قضیه ی بسط تیلور بود! قسمتهای مهم را با خودکار قرمز علامت گذاری کرده بودم .قایق قشنگ تری می شد!
دوستش داشتم. شاید تنها کسی که در آن خیابان می دانست اسمش ملیحه است من بودم. پسرها اسمش را « عشقی» گذاشته بودند چون هر کاری عشق اش می کشید انجام می داد!یکبار عشقی مرا به خانه اش دعوت کرد! کی جرات می کرد پایش را به خانه ی «عشقی» بگذارد؟(البته به جز من) خانه ِقدیمی و بزرگی بود با یک حوض بدون آب و گلدان های خشکیده ی کنارش.بر خلاف انتظارم همه چیز مرتب بود به جز رنگها! همه جا پر از پارچه های رنگارنگ بود که هیچ تشابه رنگی با هم نداشتند. روی تلویزیون قدیمی که معلوم بود سالهاست روشن نشده یک پارچه ی آبی بود با گلهای بزرگ. کف اتاق روی فرش پارچه ی قرمز رنگی پهن شده بود! روی تاقچه ها گل های مصنوعی رنگارنگ در گلدان های خاک گرفته خودنمایی می کردند.و آن روز بود که من از راز ملیحه با خبر شدم.همه چیز در آلبوم قدیمی بود: عکسی از ملیحه با همسرش و دختر بچه ی کوچکی با موهای تزئین شده با سنجاق سرهای رنگی...
ملیحه دیوانه نبود. بلکه او زنی زیبا و مهربان از طبقه ِ متوسط جامعه بود. زنی که با همسر و کودکش خوشبخت بود فقط به شرط اینکه قایقی روی حوض آب قرار داشت.. قایقی که می توانست دختربچه ی خواب آلوده را در آن صبح غم انگیز تابستان از غرق شدن در حوض پر آب حیاط نجات دهد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:8 عصر     |     () نظر

نیوتون زیر درختی نشسته بود.ناگهان بادی وزید.سیبی از درخت بر سرش افتاد و جاذبه کشف شد.
.
.
دخترکی کنار مادرش زیر آسمان آبی شهر رخت می شست. ناگهان سیاهی ای آسمان آبی را پوشاند.خوشه ی انگوری از آسمان بر سرش افتاد و مرگ کشف شد.
.
.
پسرکی در سلولش بی جان روی تخت ولو شده بود.ناگهان صدای باز شدن قفل های در آمد. شاخه تازه ی تاک بر روی پشتش افتاد و مظلومیت کشف شد.
.
چه زود کشف شدند و چه زود...
یکی در زندگی روزمره عادت یکی فراموش و یکی گم.
خصلت انسان ها این گونه است!؟


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:5 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >