سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

منتظر اتوبوسی بودم که نمی آمد، آن طرف خیابان«عشقی» داشت پیاده رو را جارو می کرد. یک لنگه جورابش سبز بود و یکی دیگر زرد! یک روسری توری سفید سرش کرده بود که موهای خاکستری اش را نمی پوشاند. موهایش پر بود از سنجاق سرهای رنگی و کودکانه به شکل: گل،موش،خرس،پروانه.. سعی کردم آنها را بشمارم به دوازدهمی رسیده بودم که «عشقی» متوجه ی من شد.وای! خدا به دادم برسد! رویم را برگرداندم اما فایده ای نداشت!جارو را انداخت و بی توجه به ماشین ها از وسط خیابان دوان دوان به سمتم آمد.زنها در صف اتوبوس لبخند کمرنگی زدند.. همه به حضورش در آن خیابان عادت داشتند.همین که به من رسید آستین مانتویم را کشید و سرم فریاد زد: کاغذ!کاغذ!.. فاتحه ی جزوه ی آنالیز عددی را خواندم! کاش چند تا کاغذ سفید داخل کلاسورم گذاشته بودم! کاغذی برداشتم و به سمتش دراز کردم . کاغذ رااز دستم چنگ زد. روی زمین نشست و آن را تا کرد. مثل همیشه در چشم به هم زدنی کاغذ تبدیل به یک قایق کاغذی شد. نگاه کردم: انتگرال گیری به شیوه ِ رامبرگ بود! به جهنم!! چقدر از ریاضیات متنفر بودم.«عشقی» قایق را در جوی خیابان رها کرد و از حرکتش روی آبهای نه چندان تمیز خندید.وقتی می خندید زیباتر می شد. ظرافت خاصی در صورتش بود. می شد حدس زد که سالها قبل چه دختر زیبایی بوده است.به کت طوسی رنگ مردانه اش نگاه می کردم که دوباره آستینم کشیده شد: کاغذ!
بهتر بود بی خیال اتوبوس شوم و با تاکسی به کتابخانه بروم. کاغذ دیگری به طرفش گرفتم: این یکی قضیه ی بسط تیلور بود! قسمتهای مهم را با خودکار قرمز علامت گذاری کرده بودم .قایق قشنگ تری می شد!
دوستش داشتم. شاید تنها کسی که در آن خیابان می دانست اسمش ملیحه است من بودم. پسرها اسمش را « عشقی» گذاشته بودند چون هر کاری عشق اش می کشید انجام می داد!یکبار عشقی مرا به خانه اش دعوت کرد! کی جرات می کرد پایش را به خانه ی «عشقی» بگذارد؟(البته به جز من) خانه ِقدیمی و بزرگی بود با یک حوض بدون آب و گلدان های خشکیده ی کنارش.بر خلاف انتظارم همه چیز مرتب بود به جز رنگها! همه جا پر از پارچه های رنگارنگ بود که هیچ تشابه رنگی با هم نداشتند. روی تلویزیون قدیمی که معلوم بود سالهاست روشن نشده یک پارچه ی آبی بود با گلهای بزرگ. کف اتاق روی فرش پارچه ی قرمز رنگی پهن شده بود! روی تاقچه ها گل های مصنوعی رنگارنگ در گلدان های خاک گرفته خودنمایی می کردند.و آن روز بود که من از راز ملیحه با خبر شدم.همه چیز در آلبوم قدیمی بود: عکسی از ملیحه با همسرش و دختر بچه ی کوچکی با موهای تزئین شده با سنجاق سرهای رنگی...
ملیحه دیوانه نبود. بلکه او زنی زیبا و مهربان از طبقه ِ متوسط جامعه بود. زنی که با همسر و کودکش خوشبخت بود فقط به شرط اینکه قایقی روی حوض آب قرار داشت.. قایقی که می توانست دختربچه ی خواب آلوده را در آن صبح غم انگیز تابستان از غرق شدن در حوض پر آب حیاط نجات دهد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:8 عصر     |     () نظر