سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

این روزها وقتی به خود و دیگران می­نگرم می­بینم که واقعاً آن شاه شاهان درست حرفش را زده. درست گفته هر چیز را که فهمیده و عیان کرده. دیگران او را کافر و ملحد خواندند اما من با او هم عقیده­ام! هم عقیده­ام با حرفهایش با برهانهایش با عقایدش. او تنها کسی بود که او را فهمید. فهمید و آن را به خود فهماند و ما را نیز آگاه. آری من از اوی تنها و لاشریک حرف می­زنم. اوی بی­انتها و زلال و شفاف. آن روز که ما را از گِلی ناچیز سرشت و چون اشرفی مابین درباریانش گذاشت، قدرت خود را نه تنها به خود بلکه به ما که زاییده­ای از او هستیم هم نشان داد. نشان داد و ثابت کرد بر ما خود را و بر خود نیز.

او همیشه با ما بوده. همیشه در ما بوده و همیشه یک رنگ بوده. چقدر زیباست از خود گذشتگی­اش. او قطره قطره از دریای بیکران وجودش را که جزوی از خودش بوده در ما دمیده. حسش می­کنید؟! حس می­کنید آن قطره­ی لایتناهی را، که از بزرگی و اَعظمی بر ما ارزانی شده و همیشه دریایش کنارش بوده و او را ندیده؟! ماییم که آن را ناچیز می­گیریم ما! کمی به خود بنگر! فکر کن! حس کن! فریاد کن! بخند! حال بیندیش! بیندیش از این قطره­ی ناچیزی که این قول پیکرین جسم تو را حریف است. حریف است بر هر آن چه مقابل او باشد. حریف است بر هر آن چه آفریده شده و حریف است بر هر آن چه در دنیاست. حتی حریف است بر چون خودی در دیگری. او زبان چون خود را خوب می­فهمد چون از جنس خودش است. می­فهمد و با آن در گذر است و با آن یکتا. اما چه شیرین است آن لحظه­ای که خود را به ذات خود وصل می­کند، دیگر قطره بودن را باور ندارد. دیگر از خود و ته مانده­ی خود و غیر چیزی نمی­فهمد. آن ذات بی­همتا چون او را در بر می­گیرد دیگر این قطره­ی کوچکین خود را دریا می­داند. دیگر هیچ چیز را نمی­فهمد و همچنان با دریای بی­انتهای وجود سیر می­کند. او در امواج طوفانی آن غرق شده و در یکرنگی آن نیست شده. آری درست می­گفت آن شاه شاهان که

من الله­ام تنها ذره­ای.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/9/30:: 1:41 صبح     |     () نظر

چند روز پیش توی مسیر رفتن به شرکت، ((حسام)) رو دیدیم که با چند تا از رفیقاش داشتند از روبروم می امدند . حسام از بچه های محلمون بود که کلی برو بیا داشت . تیپ و هیکل قشنگی هم داره . خیلی از دخترهای محل هم آرزوی دوستی با اون رو دارن !
یه پیرهن چهارخونه به تن داشت و یقه ش رو طوری باز گذاشته بود که موهای سینه ش بیرون بیوفته و یه شلوار جین مشکی پاش بودکه با کفش کتونی ش کاملاً همخونی داشت .
با حسادت رفته بودم تو نخ ش و فکر میکردم چی میشد اگه خداوند این همه توجهی که برای زیبایی اون کرده ، کمی هم موقع ساخت من وقت صرف میکرد ؟!تو همین فکرا بودم که یکدفعه دیدیم زیر پای حسام خالی شد و افتاد داخل چاله ی کم عمقی که برای گذاشتن دکل برق توی پیاده رو کنده بودند . جمعیتی که از اونجا رد میشدند ، برگشتند تا ببینند چه اتفاقی براش افتاده . رفیقاش هم سریع خودشون رو رسوندن و داشتن کمکش میکردن بیرون بیاد.اما از اونجایی که ایستاده بودم چیزی رو درست نمیشد دید.دوستاش دستش رو گرفتن و کشیدن ش بیرون . سرتا پای حسام پر از خاک بود و چند خراش سطحی هم روی دستش دیده میشد. بیچاره شوکه شده بود . رفیقاش هم که انگار از این اتفاق زیاد بدشون نیومده بود، برای خودشیرینی و با کلماتی تصنعی دلداری ش میدادند و خاکهای روی لباسش رومیتکوندند . برای فرار از نگاه مردمی که اونجا ایستاده بودند و داشتند بهش نیشخند میزدندسریع خودش رو جمع و جور کرد و درحالی که با دو دست ش موهاش رو مرتب میکرد و زیر لب به زمین و زمان فحش میداد ، همراه دوستاش از اونجا دور شدند . خیلی دلم براش سوخت . با خودم فکر کردم کاشکی من" شهردار" بودم تا دستور میدادم تمام چاله های پیاده رو ها رو پرکنند تا اینطوری غرور یه جوون شکسته نشه !
...
چند روزی بود که حسام اون دور و بر پیداش نمیشد .
...
بعد از چند روز دوباره حسام رو دیدم که با رفیقاش باز از این مسیر دارند رد میشند . وقتی به همون چاله رسیدند ، یکی یکی از روش پریدند و بعد باهم زدند زیر خنده . منم لبخندی زدم و خواستم برم که صدایی شنیدم . وقتی پشت سرم رو نگاه کردم ، دیدم چند متر اونطرفتر از چاله ، حسام یقه یکی از بچه های محل به اسم " امیر" رو گرفته و داشت با عصبانیت باهاش حرف میزد . امیر هیکل نحیف و استخونی داشت و از اون بچه هایی بود که دماغ ش رو میگرفتی، جونش درمی اومد . هیچکی تا حالا موهای حنایی رنگ ش رو، شونه زده ندیده بود ! در کل کاری به کار کسی نداشت و برام عجیب بود که چرا حسام باش درگیر شده بود .
نمیدونم ماجرای دعواشون سرچی بود ولی معلوم بود حسام خیلی عصبانیه و وقتی دید که با حرف به نتیجه نمیرسه ، امیر رو گرفت زیر باد کتک و انگار که حریف تمرینی جلوش ایستاده ، از هر ضربه ای که به ذهنش می امد استفاده میکرد . امیر بیچاره هم چون دید در برابر هیکل ورزیده حسام کاری ازش برنمی آد ، دست و پاهاش رو جمع کرد تو سینه و شکمش و فقط کتک خورد.
با خودم فکر کردم کاشکی من شهردار بودم تا توی هرپیاده رویی چند تا چاله میکندم ،چون لازمه !
وقتی دیدم اوضاع اینطوریه ، دویدم به طرفشون و جداشون کردم . البته چه جدا کردنی؟حسام رو گرفتم و کشیدم کنار؛ بماند که چند تا لگد هم به خودم خورد . خون از لب و بینی امیر می اومد .دستش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم . با پشت دست ش لبش رو پاک کرد که خون تا پیش شقیقه ش کشیده شد و در حالی که با دست خاک توی موهاش رو میتکوند ، ازم خداحافظی کرد و راهش روگرفت و رفت . البته زیر لب بدون اینکه صداش به گوش حسام برسه یه چیزایی میگفت که فکر کنم فحش بود !
حسام همونطور که پاچه شلوارش رو می تکوند ، چند تا فحش نثار امیر کرد و همراه رفقاش رفت .
یه نگاه به ساعت م انداختم ، دیدم خیلی دیرم شده . خواستم برم ؛ برگشتم تا از حسام خداحافظی کنم . دیدم حسام توی مسیر رفتن ش ،خم شده و داره یه تیکه نون رو با عصبانیت از روی زمین برمیداره و در حالی که اون رو میبوسید و گوشه ای از پیاده رو میگذاشت رو به رفقاش گفت: ((نگاه کن آدمای عوضی چطوری نعمت خدارو انداختن زیر دست و پا)) ! و بعد به راهش ادامه داد . منم خداحافظیم رو قورت دادم و رفتم سر کارم.



الان چند روزی میشه که امیر دیگه اینطرفا پیداش نمیشه !


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/9/29:: 5:5 صبح     |     () نظر

در را که باز کرد از دیدن چشم های ورم کرده ی پسرک جا خورد: مثل دو تا تیله ی سیاه وسط صورت تکیده اش بدجوری توی ذوق می زد.
" چی می خوای؟"
" می خواین جلوی خونه رو جارو بزنم؟"
دلش سوخت. یادش آمد مقداری غذای ظهر باقی مانده بود که بتواند شکم پسرک را سیر کند. برگشت که به آشپزخانه برود. مخمل – گربه ی کوچکش – دوید میان پاهایش و ونگی زد. ایستاد. مکثی کرد. عجب گربه ی دوست داشتنی پشمالویی بود! با پشت پا در را بست و گربه را بغل زد. باید غذایش را می داد. فکر کرد خودش هم می تواند جلوی خانه را جارو بزند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/9/29:: 5:3 صبح     |     () نظر

کفش های ورنی نوک تیز مد روز و جوراب های ابریشمی با شلوار اتو کشیده ی ضخیم زمستانی به رنگ مشکی تیره و کمربندی از جنس چرم خالص با سگک آب طلاکاری شده و پیراهن سفید و بی لک مارک " پی یر گاردان" و پاپیونی با رویه ی ابریشمی که شق و رق و بدون ذره ای انحراف در جای خود محکم شده بود و جلیتقه ی مخمل و آهارزده با دکمه- های نقره ای رنگ و روی جلیتقه، کتی از پشم " آلپاکا" با خط های موازی شکیل و دستمالی که با ظرافت زنانه ای تا شده و در جیب سمت چپ کت قرار داشت و زنجیر طلای ساعت از پایین آن بیرون آمده بود و گوشه ی کت، گل ارکیده ی تازه و براقی که با سنجاقی بسیار ریز و ظریف به کت وصل شده بود و بوی تند و تازه اش با بوی ادوکلنی که از سراپای مرد استشمام می شد در هم می آمیخت و صورتی اصلاح کرده ، لطیف و کرم زده با سبیل هایی تُنُک و خرمایی رنگ و موهایی خوش حالت و روغن زده که با حوصله به بالا شانه شده بود و روی پیشانی، درست در وسط آن، سوراخی به قطر یک سکه ی کوچک و خونی که شَتَک زده بود تا روی پلک ها و زیر چشم دلمه بسته بود و مقداری هم به موهای سر پاشیده بود و هفت تیر خودکار گرانقیمتی در دست راست که هنوز بوی تند و تازه ی باروت می داد….


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/9/28:: 11:38 عصر     |     () نظر

مسافر : آقا سیگار میکشی؟

راننده : نه ممنون.

مسافر : نمک نداره بفرما.

راننده : همین الان خاموش کردم شما بفرمایید.

مسافر : دکتر گقته نباید سیگار بکشی.

راننده : خب اگه بد برات نکش.

مسافر : پس چی واسم خوبه؟

راننده : چند وقته میکشی ؟

مسافر : از وقتی که رفت.

راننده : مرد؟

مسافر : نه رفت با یکی دیگه. شوهر کرد.

راننده : غصه نخور چیزی که زیاده زن!

مسافر : آره زیاده ولی دل من که یکیه. دادمش به اون رفت ...

راننده : خب فراموشش کن .

مسافر : تو حاضری تموم زندگیتو فراموش کنی؟

راننده : راستش نه.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/9/28:: 11:37 عصر     |     () نظر
   1   2   3   4   5   >>   >