سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

معضلی به نام صدای بچه همیشه این موقع شب آزارم می داد ربطی هم به

تغییر فصل نداشت، پاییز خانه ی پدریم بود.

پا می شدم با کودکیم قدم میزدم تا یه جای دور از همین حوالی؛

داستان همان داستانِ همیشگی بود فصل همان فصل همیشگی بود؛

قصهء ازهم گسیختگیِ خانواده ای که مردش تا پیشانی در درد فرو رفته بود و

زنش انقلاب می کرد علیه خود؛

و در باور عامیانه این ها همان نمک طعام بود،

نمکی که حالا طعم زخم هایم را گرفته،

زخم کودکی که پدرش شناسنامه دارش کرده و مادرش به خاطر اعتقاد به چشم

شوری وان یکاد از گردنش آویزان کرده!

و تبصره ای هم وجود ندارد که برای یک لحظه پدر خمارش را ببیند که کانگارووار بالا

پایین میپرد و مادر الکلیش کمتر قه قهه می زند؛

داستان همان داستانِ همیشگی بود فصل همان فصل همیشگی بود پاییز خانهءِ

پدری من بود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/11/11:: 6:21 عصر     |     () نظر


همیشه به "سرعت" علاقه دیوانه وار داشتم وخیلی دوست داشتم بدونم اگه با نهایت سرعت حرکت کنیم، چی میشه؟ شنیده بودم که بعضی هواپیماها ، در سرعت بالا ، دیوار صوتی را می شکنن که البته با پرس و جوهای بعدی فهمیدم یعنی از سرعت صوت هم بیشتر می‏رن. جایی دیگه هم خونده بودم که اگه چیزی بتونه با سرعت نور حرکت کنه، تبدیل به انرژی می شه. خلاصه همه این چیزا باعث شده بود تا بخوام یه جورایی این تجربه را داشته باشم. یه خیابون خلوت و بدون چاله چوله ، قشنگ‏ترین منظره‏ای بود که هنگام رانندگی می‏تونست روبروم قرار بگیره.، اون وقت بود که پامو با تمام وجود روی پدال گاز می‏فشردم و تا جایی که ممکن بود تند می‏رفتم.

ساعت چهار بعد ازظهر یکی از روزای اولین ماه زمستان بود، خورشید گرمای مناسبی نداشت و کم کم داشت ناپدید می‏شد. مشغول تمیز کردن ماشین بودم تا واسه فردا آماده باشه. من معمولا از داخل ماشین شروع می‏کنم،کف پوش‏ها را درآوردم و همه پوست تخمه‏ها و کاغذ پاره‏ها را خالی کردم توی باغچه. کف پوشها طوری طراحی شده که لبه دارن و مانع ریختن آشغال توی ماشین میشن، این موضوع تمیز کردن را خیلی راحت میکنه. حتی اگه آب یا هر مایع دیگه‏ای هم بریزه ، وسط کف پوش جمع میشه و به قسمت‏های دیگه نمی‏رسه. بعد داشبور و فرمون، بعدشم نوبت صفحه کیلومتر میشه که خیلی تمیز بودنش واسم مهمه. آینه‏ها و شیشه‏ها آخرین قسمتی هستن که دستمال کشیده میشن، معمولا به خاطر خستگی این قسمتا زیاد با دقت تمیز نمیشن.

صدای زنگ ساعت نشون می‏داد که 5 صبحه و وقت رفتن. به زحمت خودمو از رختخواب جدا کردم و بعد از آماده شدن به سراغ آزمایشگاه سرعتم رفتم. تا بخاری گرم بشه باید چند دقیقه‏ای سرما را تحمل می‏کردم. به اتوبان که رسیدم، هوا هنوز تاریک بود و اتوبان به شکل وسوسه انگیزی خلوت. عقربه کیلومتر شمار، آروم آروم جلوی چشمام اوج می‏گرفت، هفتاد، هشتاد، نود...

تنها چیزی که اذیتم می‏کرد صدای ممتد بوق اخطار بود، البته من روش خلاص شدن از دستشو خوب بلد بودم، صدای سی دی را تا جایی که ممکن بود زیاد کردم و روی آخرین درجه باس گذاشتم، صدا اینقدر زیاد بود که حتی صدای خودم رو هم که با خواننده همخونی می‏کردم، نمی‏شنیدم. عقربه با لرزش‏های ریز و تند، داشت خودشو به صدو پنجاه نزدیک می‏کرد، هیچ کس توی اتوبان نبود، ماشین به سرعت خطوط سفیدوسط جاده را می‏بلعید، خواننده فریاد می‏زد، من فریاد می‏زدم، ماشین با سرعت سرسام آوری به جلو می‏رفت. دو منبع نور قرمز رنگ مرتعش و ضعیف از دور نمایان شدند. جاده شیب ملایمی داشت و این به عقربه کمک می‏کرد سریعتر جلو برود، حالا از عدد صدو هفتاد هم رد شده بود. نورهای ضعیف حالا به شعله های فروزانی تبدیل شده بودند. برای لحظه‏ای چشمم به آینه افتاد، رگهای صورت و گردنم کاملا بیرون زده بودند و نزدیک بود بترکند. حرکت سریع خون را از زیر لایه نازک و براق پوستم می‏دیدم.

چشمم را که از آینه گرفتم، شعله‏های اتش وارد ماشین شده بودند. نور قرمز خیره کننده ای همه جا را پر کرد. شیشه جلو فرور ریخت، صدای خرد شدن قطعات ماشین با صدای خواننده در هم آمیخت. فشار کمربند ایمنی، استخوانهای ترقوه ام را له کرد و به پشتم چسباند، دیگر صدای خواننده شنیده نمیشد، تکه بزرگ شیشه از قسمت سرشانه وارد پوستم شد و و هر چه جلوتر می‏رفت ، مسیر عمیق و عمیق تری را از خود به جا می‏گذاشت، تا به شاهرگ گردنم رسید که از شدت فریاد کاملا برآمده بود، حجم زیادی خون ناگهان به درون ماشین پاشید و کفپوش‏های لبه دار را به دریاچه‏ای قرمز تبدیل کرد. فرمان درست زیر دیافراگمم قرار گرفته بود و با تمام توان قفسه سینه‏ام رابه سمت بالا می فشرد، صدای مچاله شدن دندهها را می شنیدم، بالاخره یکی از دنده ها نتوانست فشار را تحمل کند و با صدای جر جر خشکی درهم شکست، لبه های تیز استخوان پوست سینه ام را شکافتند و بیرون زدند ، حالا نوبت دنده بعدی بود و بعدی و بعدی...

بر اثر توقف ناگهانی ماشین، سرم با شدت با داشبورد برخورد کرد و در همان لحظه اول از وسط به دو نیم شد. با متلاشی شدن جمجمه‏ام، ماده سفید رنگی پاشید روی شیشه کناری، فکر کنم مغزم بود. دسته راهنما ،پوست کنار شقیقه‏ام را شکافت و و با ضربه محکمی چشم چپم را پرت کرد بیرون، چشم افتاد وسط حوضچه خون، چند تا قل خورد و یه گوشه کنار لبه‏ها آروم گرفت. نور قرمز کم کم به تیرگی گرایید، همهمه های مبهمی به گوش می رسید، صداها خاموش شد، سکوت و آرامش.

خسته شدم، باید کمی استراحت کنم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/11/11:: 6:21 عصر     |     () نظر