سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

توی این دنیا همه چیز یه شروع و، هر شروعی یه پایانی داره. اما گاهی وقتا، یه لحظه می تونه تمام عمر آدم و تغیر بده. یه لحظه می تونه یه شروع، یا یه پایان باشه. یه لحظه ای که گاهی وقتا بستگی به خودمون و، گاهی هم بستگی به تقدیر و سرنوشت داره.
* * *
از اول ورودشان به پارک متوجه ی نگاه های مشکوک پسرک شدند. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود که سعی داشت هر طوری شده توجه میشا را به سمت و سوی خود جلب کند. هر دو دختر از این رفتار پسر در تعجب بودند. اوایل میشا فکر می کرد که قصد ِ آن پسر نزدیکی به هستی است. چون هستی هم زیباتر و هم خوش پوش تر بود.
هستی هم چنین فکری می کرد. می دانست با هر کدام از دوستانش که بیرون می رود همیشه نگاه های مشتاق پسران جوان را به روی چهره ی خود دارد.
روی یک نیمکت نشسته بودند و مثلا مطالعه می کردند. هستی بالاخره طاقتش طاق شد و بی حوصله گفت:
- بابا اون پسره کشت خودش و بیا برو شماره ش و بگیر بیا!
میشا اخم کرد و کمی جمع و جور تر نشست:
- مگه دیوونه م!
- اگه نری بگیری آره دیوونه ای! آخه تو یه نگاه به چشمای آبی پسره بکن... آدم دلش ضعف میره!
- حالا که انقدر خاطرخواش شدی چرا خودت نمیری؟
- اگه به من تعارف می زد که با سر می رفتم!
- خیلی پررویی هستی! خوبه خودت داری و انقدر دله ای!
هستی در میان خنده با حاضر جوابی گفت:
- چیه مگه فوقش با این می شد دو تا!
- خیلی پررویی به خدا!
- مثل تو خر باشم خوبه؟!
- گمشو برو...
- اَه! لوس نشو برو بگیر بیا دیگه!
- خب چرا خودش نمیاد؟؟
- خب می خواد خودت انتخاب کنی زورکی نیاد بندازه تو بغلت و بره! بَده؟!
میشا به چهره ی خندان پسر خیره شد. در یک لحظه نگاهشان درهم گره خورد. به سرعت سر به زیر انداخت. اما برق چشمان ِ روشن ِ پسرک از ذهنش نمی رفت.
به فکر فرو رفت. به قیافه ش می خورد که پسر خوبی باشد. لبخند آرامی روی لب داشت. یک معصومیت خاص هم در چهره اش موج می زد. در کنار زیبایی این معصومیت بیشتر به چشم می آمد و به او جان می بخشید.
به چهره ی خود فکر کرد. یک دختر معمولی با اخلاقی معمولی، کسی که تا به آن سن با هیچ پسری نبوده. سعی کرد در ذهنش خود را کنار آن پسر تجسم کند.
نه! اصلا و ابدا بهم نمی آمدند. مطمئن بود اگر کنار یکدیگر راه بروند همگی پشت سرشان می گویند که: «پسره از دختره سرتره!» با حسرت به زمین خیره شد.
با این وجود تصورات بعدی به سرعت مقابل چشمانش جان گرفت. خود را در کنار او می دید، خوش و خرم در پارک قدم می زدند، با هم می گفتند و می خندیدند. انگار که فقط خودشان در آن دنیا بودند و بس!
از جایش برخاست. هستی با دست به کمرش فشار آورد و او را به سمت جلو هل داد. برگشت و به این رفتار دوستش اعتراض کرد:
- دِ!
- دِ نداره برو دیگه!
چرخید و به آرامی به سمت پسر مورد نظر گام برداشت. در دلش آشوبی به پا بود. به پشتِ سرِ پسرک خیره شد، دوست پسر نیز کمی آن طرف تر ایستاده بود و به آن ها نگاه می کرد.
* * *
از اینکه نقش یک پسر مثبت و آرام را بازی کند خسته شده بود. اما تلاش می کرد لبخند را روی لبانش حفظ کند و در همان قالب بماند. زیر لب غر زد:
- چه عجب! خانم تشریف فرما شدن!
با همان لبخند بد و بیراهی گفت و مانند یک پسر ِ خوب و نجیب به زمین خیره شد. دوستش نیز بی حوصله شده بود و همانطور که دست در جیب کاپشنش داشت مدام یک پایش را روی زمین می کوبید.
فقط چند قدم با آن پسر فاصله داشت. فقط چند قدم مانده بود تا سرنوشتش از این رو به آن رو شود. اما ناگهان کسی مقابلش ظاهر شد. دختر کوچکی که بسته ی زرد رنگی را مقابلش گرفته بود. به چادر سفید و گُل گُلی و بعد از آن بسته ی زرد نگاه کرد و از روی تعجب هر دو ابرویش را بالا انداخت.
دخترک به حرف آمد و با صدای نازکش گفت:
- بفرمایین نمک ِ نذریِ...
- نمک؟!
- بله نذر حضرت فاطمه س...
بعد از کمی مکث به آرامی دست لرزانش را پیش برد و بسته ی نمک را گرفت. دخترک بدون هیچ حرف دیگری رفت. نگاه میشا روی بسته ی نمک بود. اما به جای هر صدایی اسمی که شنیده بود مدام در گوشش پُر می شد. انگار که یک نوار را بارها و بارها پخش کنند.
به آرامی سر بلند کرد و قیافه ی نا آرام پسر را از نظر گذراند. به نظر می رسید قصد کرده خود به آن سمت بیاید. میشا ترسید. یک حسی او را وادار کرد قدمی به سمت عقب بردارد. همین کارش باعث شد پسرک با تعجب در جا خشکش بزند.
یک قدم دیگر به سمت عقب برداشت و به ناگاه به سمت هستی چرخید. حالا می توانست قیافه ی متعجب دوست خود را ببیند. هستی با بیزاری دستی در هوا تکان داد به این معنی که: «خاک بر سرت!» و با حرکات لب و چهره اش به میشا فهماند به سمت پسر برود.
دوباره مردد شد. اولین بارش بود که می خواست چنین کاری کند. به خودش نهیب می زد که با این سن و سال زشت است! نمی دانست چرا برای اولین بار چنین تصمیمی گرفته. شاید تقصیر چهره ی زیبای پسر بود که از خاطرش نمی رفت. به آرامی به سمت پسر چرخید. او هنوز با تعجب به میشا نگاه می کرد. خواست قدم اول را بردارد، اما قبل از اینکه پایش را روی زمین بگذارد پسر با قیافه ای درهم به سمت دوستش چرخید و رفت.
با دهانی باز و چهره ای سرخ شده به دور شدن پسرک خیره شده بود و حرکتی نمی کرد. بسته ی نمک را در دست فشرد. تصمیم خود را گرفت. چرخید و با عجله به سمت هستی رفت.
هستی در حالی که نمی توانست لحن و نگاه پر از ملامتش را تغییر دهد گفت:
- چرا یهویی برگشتی؟
قیافه ی اخموی دوستش را از نظر گذراند و ادامه داد:
- خب دیوونه پسره حق داشت مگه مسخره ی توئه؟!
با حرص روی نیمکتِ آهنی نشست:
- بهتر!
- آره ارواح عمه ت بهتر!!
بی توجه به هستی با خود فکر کرد: «یعنی فکر کرد سر کارش گذاشتم!»
* * *
سیامک به سمت دوستش رفت و اشاره کرد با هم از پارک خارج شوند. مانی همانطور که با او همگام شده بود طاقت نیاورد و پرسید:
- چی شد پس؟ دو ساعت علافه چی بودیم؟
- راست می گن میمون هر چی زشت تر ناز و اداش بیشتر!
- عجب! پس تو واسه چی دو ساعته زوم کردی رو دختره؟
- هیچی بابا واسه خودش نبود که! برای همون دختره که بهت گفته بودم... رفیق ِ اینه... برا اون می خواستم. می خوام آمارش و دربیارم...
- می خواستی با این رفیق شی آمار اونو دربیاری! نمی گی طرف می فهمه!
- نه، بیشتر از یکی دو روز نمی شد بعدش مینداختمش دور...
- تو اول طرف و به دست بیار، بعد بندازش دور! دیدی که آدم حسابت نکرد.
- غلط کرد! آدمش نبود!
* * *
بالاخره بعد از گذشت دقایقی میشا و هستی از پارک خارج شدند. چهره ی میشا همچنان درهم بود. با اخم به بسته ی نمک خیره شده بود و آن را مقصر می دانست. اگر این بسته و آن دخترک و آن اسم نبودند، حالا شماره ی پسرک را گرفته بود. آهی پُر از افسوس کشید. وقتی نزدیک سطل بزرگ زباله رسیدند، بسته ی نمک را داخلش پرت کرد. هستی با حیرت در جای خود ایستاد:
- چی کار می کنی دیوونه؟
- ول کن بیا بریم.
- نذری بود! خودت گفتی نذر حضرت فاطمه س!
- ولش کن نمک می خوای چی کار!
هستی همانطور که به سمت سطل زباله می رفت گفت:
- بی لیاقتِ نمک نشناس! تو نمی خوای نخواه... اما من می خوام از همین نمک توی غذای مامانم بخورم...
میشا با حرص به پشت او نگاه کرد. دندان هایش را از سر غیظ روی هم فشرد. طاقت نیاورد و همانطور که دور می شد گفت:
- پس من میرم تو خودت بیا...
دوباره برق چشمانِ معصوم و روشن ِ پسرک در نظرش جان گرفت. مدام با خود فکر می کرد اگر آن نذری مزخرف و نحس نبود الان شماره ی آن پسرک خوش قیافه را برای خود داشت.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/5/1:: 3:50 عصر     |     () نظر

دستم را به دیوار می گیرم ، چیزی حالی ام نیست ، فقط نگاه پریشان و سرخ از اضطراب اوست که دارد جلوی چشم هایم این طرف و آن طرف قدم می زند !
دستم را به آرامی روی شکمم می کشم ، باز هم چیزی حس نمی کنم .
نمی دانم چند روز است که داخل این جعبه ی کارتنی هستم ، جعبه ای که هر روز عده ای با میله هایی کلفت به کناره های آن می کوبند و من هرچه التماسشان می کنم که بس کنند ، بی فایده است .
دوباره صدای پایی می شنوم و دست های زخمی ام را روی گوش هایم می فشارم که با صدای باز و بسته شدن در کارتن ، سوزن چشم هایم را به چشم های او می دوزم . دهانش را که باز می کند ، کلمات هیولاوارش دارند مرا قورت می دهند :
ـ پاشو گم شو بیرون .
و انگشت شستش را نشانم می دهد ...
نگاه ثابتم را که می بیند ، بازویم را گرفته و محکم پرتم می کند .
دارد پشت سرم حرکت می کند و من هر آن منتظر آنم که مثل دیشب ، بی هوا روی سرم بپرد ؛
وارد کارتن شود و بند شلوارش را باز کند ، آن را پایین بکشد و جلوی همین چشم های بی چشم و رویم ، دستش را جلوی دهانم بگیرد ، با زانویش مرا کنج دیوار فشار دهد ، با دست دیگرش شلوارم را پایین بکشد و همان جا ، گوشه ی کارتن بلندم کند !
و من کاری نکنم جز این که با همین چشم های بی چشم و رویم ، فقط نگاهش کنم .
از من جلو می زند و در همان حال که ضربه ای به در می زند ، دارد دستمالی ام می کند ...
آن را که باز می کنند و نگاهم به همان نگاه پریشان و سرخ از اضطراب او می افتد ، بغض نفس هایم باز می شوند و با پاهایی به وسعت همه ی سنگینی های دست های آن مرد ، به طرفش می روم که بازوهایش را دور بدنم حلقه می کند .
با تماس دست های خشن مردانه اش ، با آن نگاه همیشه ساکت عجیب ، قفل تنم باز می شود و مثل همین دیشب که چیزی بین پاهایم سر خورده بود ، چیزی از بین پاهایم سر می خورد و از کفش هایم هم بالا می آید ...
سرم عجیب دارد گیج می رود و حالت تهوع لعنتی می خواهد خودش را از چشم هایم بالا بیاورد .
صدای فریاد همزمان بچه ها که همراهش آمده اند ، بلند می شود :
ـ سامی ...
نگاه هر دویمان به نگاه آن ها دوخته می شود که نگاهشان جلوی پاهایمان دوخته شده اند .
خونی رقیق از کفش هایم بالا می آید و همین طور جریان می یابد و تا دم دفتر رئیس پلیس ادامه می یابد .
صورتم را محکم بین دست هایش فشار می دهد :
ـ چی کارت کردن ؟!
نمی دانم چند وقت پیش بود که محض خاطر وجدان خودم هم که شده ، بهش گفتم که باید بروم و او همان طور ، صورتم را محکم بین دست هایش فشار داد :
ـ فکر منو کردی ؟! فکر آلما رو ؟!
دست هایم را روی دست هایش قرار داده و به چشم های ساکت عجیبش خیره شدم که محکم دربرم گرفت و حتی خودش مرا تا پاسگاه همراهی کرد و من به جرم های داشته و نداشته ام اعتراف کردم تا حکم آزادی عده ای از دوستانم را صادر کرده باشم .
خم می شود و مرا روی دست بلند می کند که در بین بوی نفس هایش ، چشم تنم تار می شود ...

???

همگی از پاسگاه خارج شده و خودشان را به بیمارستان می رسانند . نازنین همچنان تنگ آغوش سامی است و بچه ها هم پشت سرشان حرکت می کنند .
دست دکتر را همان دم که می خواهد وارد اتاق عمل شود ، می گیرد :
ـ اگه نمی تونین واسه بچش کاری کنین ، اشکالی نداره . من فقط خودشو می خوام .
و روی زمین ، مقابل اتاق عمل می نشیند و دست هایش را که با خون نازنین ، خونی شده اند ، جلوی چشم هایش می گیرد . لبخندی تلخ با لب هایش هم آغوشی می کند و سرش را بیشتر کنج دیوار فرو می کند .
عسل کنارش نشسته و دستش را روی شانه اش می گذارد که از جای می پرد :
ـ چیزی شده ؟!
عسل با دلسوزی دست هایش را می گیرد :
ـ نه عزیزم ...
و ادامه می دهد :
ـ حالا می خوای چیکار کنی ؟!
سامی سرش را تکان می دهد :
ـ هیچی !
هرکس حرفی می زند ؛
مهران ـ سامی نمی خوای به پدر و مادرش زنگ بزنی ؟!
ندا ـ چی میگی تو واسه خودت ؟! بگه که چی ؟! دخترشونو زندونی کردن و اونم حامله بوده که احتمال داره سقط کنه ؟!
مهران ـ اگه اتفاقی واسش بیافته چی ؟!
یاسین ـ مهران خفه شو لطفاً ... اونا همین طوریشم با نازی مشکل دارن ، چه برسه به این که بدونن از سامی حامله اس ! تازه این همه مدت مگه خبری ازش گرفتن ؟!
صدای فریاد سامی بلند می شود :
ـ همتون خفه شین ... راحتم بذارین !

???

تا چشم هایش را باز کرده و سر خواب رفته ی سامی را روی دست هایش می بیند ، به آرامی نوازشش می کند که نگاه های ساکت سامی به چشم هایش می خورد .فریاد شلاق وار دست وحشی اش را روی شکم خالی از دو ماهه اش می کشد :
ـ آلما کجاس ؟!
صورت سامی در سکوت نزدیک صورتش شده و پیشانی اش را به پیشانی او می چسباند ، اشک هایش روی صورت و چشم های او سر می خورد :
ـ آلما خودش خواست یه مدت نباشه ، از منم اجازه گرفت !
نازنین سامی را هل می دهد ، چیزی در مغزش می ترکد ، مدام چشم های هراسانش را باز و بسته می کند . سر مرد زندانبان روی سر سامی است ، صورت مرد بیشتر نزدیک تصوراتش می شود با زانویی خم کرده و دستی به کار گرفته شده !
دستش را جلوی چشم هایش می گیرد و گلویش فریاد می زند :
ـ آلمام کجاس ؟!
مرد زندانبان با دهانی باز برای بلعیدنش قدم بر می دارد و نازنین همان طور با فریاد دست هایش ، زانوی خم شده و دست های به کار گرفته شده ی مرد زندانبان را از خود دور می کند با تصویری از نگاه پریشان و سرخ از اضطراب سامی و مردمکان مبهم و خون گرفته ی دست های دو ماهه ی آلما ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/5/1:: 3:50 عصر     |     () نظر
   1   2   3      >