سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

بوی بادمجان سرخ شده و روغن سوخته حالم را به هم می زند . ظرف های تلنبار شده تو ظرف شویی ، از آن طرف هم صدای ونگ ونگ و جیغ و داد بچه ها که معلوم نیست سر چی دعواشون شده . حالم به هم می خورد از این زندگی . آرزوهای جوونی ، تمام اون چیزایی که می خواستم و نشد . شروع می کنم به شستن ظرف ها . شیر آب که باز میشه و من شروع می کنم به سابیدن ظرف و ظروف ، انگار که تمام فکر و خیالات میان جلوی چشمام . گذشت زمان را نمی فهمم . حواسم پرت می شود .

یک نوازنده پیانو ، یک نویسنده ، شاعر ، استاد دانشگاه ، روانشناس بالینی و خیلی از من هایی که حالا دست نیافتنی هستند . شاید این همان چیزی بود که خودم خواستم . خدا همه راه ها را جلوی پام گذاشته بود و این من بودم که انتخاب کرده بودم اینجا باشم . درست رو بروی ماشین لباسشویی که آب از جای نرم کننده شر شر می کنه روی زمین آشپزخونه .

بچه ها را آرام می کنم . می نشینم روبروشون و شروع می کنم به قصه گفتن ، قصه آدم هایی که توی زندگیشون همه چیز دارن ، همه اون چیزایی که من می خواستم داشته باشم و حالا ندارم . یادم می آید که خانم همسایه بالایی بعد از ظهر دیروز نذری آورده بود و من گذاشته بودم توی یخچال . می روم توی آشپزخانه . زیر بادمجان ها را قبلا خاموش کرده بودم . دکمه ماشین لباسشویی را می زنم تا شاید شرشر آب قطع شود . باید به نمایندگی اش زنگ بزنم . در یخچال را باز می کنم . تو یخچال درست کنار سبد گوجه فرنگی ها ، ظرف آبی رنگ آش رشته را بر می دارم . گرمش می کنم . میروم توی پذیرایی کنار بچه ها می نشینم ، تلویزیون را روشن می کنم . چند قسمتی است که ندیده ام یعنی وقت نشده که ببینم . سریال بدی نیست .

"تا حالا آش را با ماست خوردین !؟" بچه ها با تعجب به هم نگاه می کنند و ریزریز می خندند .بلند میشم میرم ماست را از یخچال میارم . یک قاشق ماست را اضافه می کنم به ظرف آش . قاشق اول را که می خورند نگاهشان می کنم انگار که دوست داشتند . براشون تعریف می کنم که مادربزرگ خدابیامرزشون همیشه آش را با ماست می خورده !

یکی یکی بلندشون می کنم و می برم توی اتاق خواب . روی تخت دراز می کشند و من پتو را آرام می کشم تا زیر چانه شان و یک تای کوچک هم می زنم . چراغ خواب را روشن می کنم و از اتاق بیرون می روم . روی یکی از کاناپه های پذیرایی لم میدم و کتابم را می گیرم جلوی صورتم و شروع می کنم به خواندن . یک ماهی است که هنوز به صفحه 50 رمان هم نرسیدم . نمی توانم ادامه دهم . کتاب را می بندم ، بلند می شوم و میروم توی آشپزخانه . انگار که حالم بهتر شده . دکمه ماشین لباسشویی را میزنم . زیر بادمجان های نیمه سرخ شده را روشن می کنم . شروع می کنم به خشک کردن کف آشپزخونه . فکر و خیالات از سرم افتاده . باز هم هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که کی و کجا بود که می خواستم یک روزی اینجا باشم . درست رو بروی ماشین لباسشویی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:13 عصر     |     () نظر

مادر شیر گاز را تا انتها باز کرد و تمام پنجره ها را بست.کنار بچه نشست.بچه به کادوها نگاه میکرد.تمام پولی که مادر طی یک ماه پس انداز کرده بود اکنون در بسته هایی با آرزوهای کودکش کادوپیچ شده بود.و اکنون از کار نیز بیکار شده بود، میبایست برای تامین معاش فرزندش به یک پیشنهاد بیشرمانه تن دهد.پسر برای روشن شدن شمع روی کیک تولد لحظه شماری میکرد تا زودتر آن را فوت کند و کادوهایش را ببیند.6 شمع تولد و شش سال...مادر کبریت را کشید..........


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:5 عصر     |     () نظر

همه چی داره بر عکس نگام پیش می ره .
واسش نوشتم :
ـ کاش می فهمیدی !
همون لحظه جوابم داد :
ـ کاش می فهمیدم که سکوت بلند ترین فریاد هاست ؟! پس بشکن و بگو تا بفهمم !
شکستم ، داد زدم ، بدوبیراه گفتم . نشنید ، نگفت ، رفت ، شایدم شنید و مث همیشه نشنیده گرفت !
دستم تا آرنج تو گچه ، بابا که دستمو پیچوند ، صدای شکستن استخونام گوشمو پر کرد !
دهنمو گِل گرفته بودن .
ناخنم شکسته . نمی دونم حواسم کجا بود ؟! شایدم پیش نگاهات !
ماشین رو به رو داره نور بالا می آد . هر کاری می کردم می لنگید ، دست خودم نبود ، این طوری خواسته بودن ، رسم بود ، باید می لنگید .
کاغذای کوچولو رو تو جیبش گذوشته بود و هر کی از راه می رسید ، توشون شماره می نوشت و می داد دستش . هر خری ام بود فرقی نداشت !
امروز جواب آزمایشم رو گرفتم ؛ سرطان استخوون !
استخونام دارن ذق ذق می کنن ، چنگ می ندازم رو گوشت تنم ، لای ناخنای بلندم پر از خون می شه .
دارم از بغض می ترکم ، خستم ، خیلی خسته . دارم به یه بسته قرص فک می کنم و یه خواب راحت ، می ریزم تو خودم ، می خوام خفه بشم ، قلبم داره خفم می کنه !
پرسید :
ـ از نفس کشیدن خسته ای ؟!
بغضم گرفت :
ـ نه ... از صدای قلبم خستم !
دستمو گرفت :
ـ ولی خیلی ها مشتری شن ها ، یکیش خود من !
همه جای دستامو با ته سیگار سوزونده . بهشون چسب می زنم تا معلوم نشن !
شده بود شبیه عروسک ، آخه جوجه اردک زشتم ، انقد رنگ و روغن بمالیش ، میشه عروسک !
مث آدمای خونه گم کرده ، تا ساعت نه ، تو خیابونا می رم ، می آم ، چنگ می ندازم روی موهام . دستات هنوز روی موهامه ، مث کابوس هر شبم !
شب اومد دم در خونمون و واسم گریه کرد ، همش به باباش فحش می داد .
امشب بازم بغض لعنتی اومد تو مخم ، آفتاب داغ به کلم خورده بود ، استخونام گیرپاچ کرده بودن . خسته ام ، به اندازه ی همه ی تلاش های دوازده ماهه ات ، به اندازه ی همه ی فقرت .
واسه این که گریه ام نگیره ، انگشتمو گاز می گیرم ، خودمو زدم به خریت و فک می کنم که حالیم نیس .
هندستو از زیر مقنعه تو گوشم گذوشته بودم و حرفاشو نمی شنیدم ، فقط دهنش بود که مث گاو نشخوار می کرد ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:1 عصر     |     () نظر

ته اتوبوس نشسته ام ، مث ته زندگی ام ، مث ته خط ...
بلوتوثم روشنه ، دارم عکسای صحنه دارو به هر خری که از راه می رسه می فرستم ، اونام خدا وکیلی کم نمی آرن و بدتر از خودم !
یه سری اسامی افتاده رو صفحه ی مانیتور گوشیم ؛
ـ محسن ...091
ـ مرتضی ...091
ـ هامون ...091
ـ من هاپوام ... می خوام بخورمت ...091
ـ حنا دختری در مزرعه ...091
ـ حالا بذار بند کفشمو ببندم ، بعد ...091
بهم گفته بود که بهم فک می کنه ، گفته بود . منم فک کرده بودم که بهم فک می کنه ، فک کرده بودم .
منتظر اتوبوس وایساده بودم ، داشت زیر پام علف سبز می شد .
مث خیلی چیزای دیگه ، ترمینال هم نداشتیم .
دو تا پسر که بیشتر شبیه شغال بودن تا آدمیزاد ، یه جورایی آسمون خراش ، با موتور داشتن بهم نزدیک می شدن که موتورشون جلو پام خراب شد .
پیاده شدن . یکیش هی داشت دور و برم می پلکید ، چهار زانو می نشست و بلند می شد ، چرت و پرت می گفت . یه تیکه کاغذ دستش بود که انداخت جلوی پام .
یه دختره پهلوم وایساده بود که اخم داشت :
ـ وای ... اینا چرا این طوری ان ؟!
یه کوچولو نزدیک تر بهم نشست :
ـ تو خیلی ناز و خوشگلی !
خودمو لوس کردم :
ـ بزن به تخته !
سرشو یه وری کرد و با انگشت اشاره و چشمک قشنگی که داشت ، زد به شقیقه ی راستش .
اخم کردم :
ـ مرده شور ، تو و اون چشمکتو ببره ! هو ... یه بار دیگه نبینم به یکی چشمک بزنی ها !
خندید :
ـ واسه خاطر چی ؟!
ـ واسه این که خیلی تو دل برو می شی ، رگ غیرتم زد بیرون !
با حرفم ریسه رفت . منم قهقهه کشیدم . چن نفر برگشتن و نگامون کردن !
بی خیال ...
دیشب کلی خودمو خفه کردم تا بغضم نترکه ، بازم سرم داره منفجر می شه .
امروز اسمشو رو پارچه نوشته بودن . خودم دیدم ، با چشای قرمز شده از بی خوابی های هر شبانه !
بی هوا که دستمو گرفت تا به قول خودش ، حرفاشو بهم بزنه ، چندشم شد . اولین بار بود که دست یه پسر غریبه به دستم می خورد !
یهویی موهای تنم مور مور شدن و دستمو کشیدم بیرون ، عقب تر رفتم ، حس کردم جریان برق بهم وصل کردن .
قشنگ نبود ، اما حرفاش قشنگ بود ، دیگه دستمو که می گرفت گر نمی گرفتم ، حال می کردم و خودمو می چسبوندم بهش . دوست داشتنی نبود ولی من دوستش داشتم ، تو دل برو نبود ولی تموم جونمو مال خودش کرده بود .
وقتی می خندید ، دندونای سفید و بلند و مرتبشو که می دیدم ، می مردم . قهقهه که می کشید ، سرشو می برد عقب تر و شونه هاش می لرزیدند .
از بس حرفامو تو خودم خفه کردم ، دارم می پکم .
می رم می شینم جلوی آینه . می خوام باهاش حرف بزنم ، ولی بازم حرفی نیس ، آینه داره حرف می زنه ، اشک می ریزه ، بغض می کنه !
دارم مات نگاش می کنم ، انگاری دیوونه شده .
یهویی بی هوا یه سیلی خورد تو گوشم !
برگشتم و نگاش کردم ، آینه بود ...
دستم داره می لرزه ، ولی شماره ی هامون رو که روی صفحه ی Searching for devices گوشی ام افتاده ، رو می گیرم !
ته اتوبوس نشسته ام ، مث ته زندگی ام ، مث ته خط ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 8:39 عصر     |     () نظر

همه دلخوشی من در زندگی یاد آوری خاطرات روزهایی است که در خانه پدری در کنار خواهر و برادرم روزهای تلخ و شیرین رو سپری میکردم

زمستان سخت شبهای بلندش در کنار هم که گرمای مطبوع جانمان را نوازش میداد دل سپردن به حرفایی که تماما برگرفته از تجربه های هم بود زمستان را با همین حرفها پشت سر میگذاشتیم برفها رو تکه تکه شماره میکردیم تا بهار از راه برسد و شاهد شکوفایی شکوفه های درخت گیلاس باشیم بوی عید در خانه همه رو مست میکرد و من از بین همه این بوها بوی عشق و محبت را که آن روزها در همه جای خانه موج میزد بیشتر دوست داشتم در حیاط خانه ما چند درخت در کنار هم بودند یکی پربارتر و سر بزیرتر و دیگری تهی و سرفراز و پدر همیشه توصیه میکرد هرچه مغزتر باشید افتاده ترید شبهای امتحان اگرچه سرشار از اضطراب و نگرانی بود اما من دلم آنقدر برای آن لحظات ناب تنگ شده که وقتی احساس میکنم دیگر نمیتوانم آن لحظات را به هیچ قیمتی بدست آورم اشک در چشمانم حلقه میزند .
همه لذت تابستان بازی در کوچه رفتن به خانه خاله و باغ بود رفتن به دریا آن هم با جمع دوستان یکدل و صمیمی بسیار لذت بخش و شیرین بود انگار نه فقط تن که دلمان نیز را به دریا می زنیم و شب خسته و خواب آلود در خانه برسر سفره در کنار هم می نشستیم و نان و پنیر و خربزه که پدر با دقت آن را تقسیم میکرد میخوردیم و فاصله سفره تا بستر را هرگز احساس نمیکردیم خوابی آرام و دلپذیر!
گاهی آن زمانها زیاد احساس آرامش نمیکردیم اما آرامش در زندگی مان موج می زد و آنچه امروز باعث حسرت هست این است که امروز آسایش داریم و در به در دنبال آرامش هستیم !
آنگاه آرام آرام تابستان داغ و خاطره انگیز از کوچه پس کوچه های محله مان رخت بر می بست و ما آماده سال جدید مدرسه می شدیم روزگار ملی میشد و مهرماه شروع میشد
یادش بخیر!
یادش بخیر!
در کلاس ریاضی و دیکته و انشا همه چیز در چند فرمول ریاضی و شیمی و جدول ضرب خلاصه نمیشد آنجا درس عشق و دریادلی و زندگی می آموختیم
و چقدر آرزو دارم بار دیگر برای یک لحظه هم که میشد دوباره پشت نیمکتهای چوبی مدرسه می نشستیم و به همه دنیا می خندیدیم اما افسوس که از آن روزها فقط عکس هایی که لحظه های خوب را شکار کردند و یادگارهایی که برروی نیمکتهای چوبی حک کردیم ماندند..


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 8:17 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >