سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

منیره سر سفره ی شام به خواهرش غذا می دهد. محمد با حسرت غذا می خورد. یک چشمش به قاشق است که بالا می آید و چشم دیگر به قاشقی است که بالا می رود.
پدر و مادر کنار هم با عشق غذا می خورند و به سرمایه های زندگی اشان نگاه می کنند.
محمد هنوز غذایش را تمام نکرده با عصبانیت از جا بلند می شود و می گوید: چرا مهناز باید کور باشد و من بینا ؟!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:31 عصر     |     () نظر

همیشه دلم می خواست یه جور خاص بمیرم.مثلا روی اسب در حالی که به افق نگاه می کنم. یا زمانی که دارم از حق کسی دفاع میکنم و پس از احقاق حق به نامردی کشته بشم.یا اینکه تو جنگل چندتا شیر دارن به یه آهو حمله میکنن من برم و لت و پارشون کنم اونا به من حمله کنن و اونا رو شکست بدم ولی تو راه برگشت بر اثر جراحات وارده بمیرم اونم درحالی که به یه سنگ تکیه داده باشم و سرپا بمیرم..یا درحالی که یه بچه میخواد بره زیر تریلی من شیرجه برم برا نجات بچه و بچه را نجات بدم ولی سرخودم بخوره به جدول بمیرم و یه فکر متفاوت دیگه هم کردم.مثلا در حالی که یه خودکار دستمه و دارم چیزی می نویسم بمیرم، درحالی که یه لبخند رو لبامه و یه عینکم رو چشام.حالا نمیدونم عینک چرا؟ اخه چشمام که سالم بود.به هرحال هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاد و به شکل بسیار احمقانه ای تو آب خفه شدم.اولِ کار که مُردم با خودم گفتم خب چه فرقی داشت حالا هرجور که می مُردم درنهایت نبودم احساس نمیشد برای هیچکس و هیچ تاثیری هیچ جا نمیزاشت چون آخرش مرگ بود که حرف اول و آخر رو می زد.الان که حوصلم سررفته از مردن، تازه به عمق ماجرا پی بردم.فهمیدم یه چیزایی بوده که من اون همه رویا می بافتم و با هرکدومشون برای مرگ خودم گریه میکردم....بعععععله مردن به هر سبک از سبک های بالا متفاوته.اینجا برا هرکی مثل من احمقانه میفته تو آب و بر اثر بی احتیاطی خفه میشه تره هم خرد نمیکنن. اینجا هیشکی محلم نمیزاره.تازه هی به همدیگه نشونم میدن میگن این همون احمقه که افتاد تو آب......


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:28 عصر     |     () نظر

توی پارک قدم میزدم دلم میخواست بایه نفر حرف بزنم.
هرطرف که نگاه می کردم بچه هارو میدیدم که باشور واشتیاق شیرین بچه گانه شان فضارا پرکرده بودند.
روی تخته سنگ نسبتا بزرگی ایستاده بودم نگاه کلی به اطراف انداختم.
هرکسی مشغول تفریح بود.نگهبان هم از شادی بچه ها به وجدآمده بود.
دخترکی دوان دوان به طر سرسره میرفت.پسربچه ای هم در روی تاب بازی می کرد.
مادری دخترش را در کناره چرخ فلک آرام می کرد..
همین طور که نگاه میکردم نظرم به دختری تقریبا20ساله افتاد که روی تک صندلی نشسته بود جلب شد که باپایش برگ های خزان شده را له می کرد.
در عالم خودش سیر میکرد جلو رفتم قدم هایم را محکم برداشتم ولی انگار هنوز متوجه نشده بود.
اجازه خواستم کنارش بنشینم ولی بازهم..
سلام کردم بدون جواب گذاشت
برای بار دوم سلام کردم(کمی بلند تر همراه باسرفه نصفه)صورتش کاملا بارانی بود.داغون داغون.
سش رابه طرف صدا به تندی برگرداند ونگاه تیزی بهم انداخت. چنان نیرویی بهم انداخت که سوختم..
بابغض گفت لعنت بر اولین سلام..!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:26 عصر     |     () نظر

وقت داری یه چند دقیقه ای تو خیابونا بچرخیم؟ خیلی وقتتو نمی گیرم. فقط می خوام این سری که می رم تو خیابونای شهر تنها نباشم. یه جورایی دنبال دو تا گوش می گردم. می خوام بهت بگم توی این کله ی پر از خالی من چی می گذره! نه ماشین ندارم. راستش یه مدت ماشین زیر پام بود دیدم دلم داره واسه تنهایی هام تنگ می شه خلاصه ردش کردم رفت. پیاده می ریم. نترس خسته نمی شی. هر جا خسته شدی اتوبوسی تاکسی چیزی می گیریم.
با دولت کاری نداریم می ریم پایین می افتیم تو ملت. نمی خوایم شمال و جنوب دیباجی رو با هم یکی کنیم بچسبونیمش به نیاوران. بعد دوراون حوضه تو اون پارکه اون قدر طواف کنیم تا حاجت بگیریم و بختمون باز شه. اصلاً می خوایم کمس شیم. نمی خوام به همه چیز گیر بدیم و بعد دو ساعت بهش بخندیم. فکر کنم خیلی راضی نیستی بیای. نه؟ ولی حرفمو گوش کن. همین یه دفعه. مرسی.
بیا از این طرف بریم. این طرف شلوغ تره. من خودم خیلی شلوغی رو دوست ندارم. راستشو بخوای اصلاً از شلوغی بدم می یاد. ولی خوب این جوری بهتر می تونیم ببینیم آدما چی کار می کنن. ته اون کوچه رو بیبن. یه خانه ی سالمندانه. نمی دونم چی شد یهو یه روز رفتم اون جا. اون جا که رفتم یه پیرزنه بهم گفت شبیه جوونیای پسرشم. نمی دونستم الان پسرش کجاست. آخه اونم نمی دونست. خلاصه اومد من و نشوند کنار خودشو عکس های قدیمی خودشو پسرشو بهم نشون داد. پر بیراه نمی گفت. پسره یه جورایی شبیه من بودوخود پیرزنه هم جوونیاش خیلی خوشگل بود. یه معصومیت خاصی تو صورتش داشت.ولی کلاً این قشنگی به آدم وفا نمی کنه. اینو خودش بهم گفت. اینو که گفت یاد داستان طوطی و کلاغ افتادم. فکر کنم شنیده باشی. طوطیه به کلاغ می گه من قشنگم ولی تو سیاه و زشتی. آخرش رو هم که خودت داری می بینی. طوطیا تو قفسنو کلاغا تو آسمون. فکر نکن اینا رو برای توجیه قیافه ی خودم می گما. نه !!!! کلاً همین طوریه!!!
ای بابا یاد بابا بزرگ خدابیامرزم افتادم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. یادمه آخرعمرش دکترا می گفتن زندگی نباتی داره. خدا بیامرز یه عمر زندگی کرد آخرش تبدیل شد به درخت!!! یادمه یه بار بهم گفت تو آدم بزرگی می شی. تا حالا کسی به من این حرفو نزده. آخه همه اعتقاد دارن من هیچی نمی شم. اون قدر که به این حرفشون اعتقاد دارن به قرآن اعتقاد ندارن. بابا بزرگم هم این حرفو تو بچگیم زده بود. فکر کنم بعدش هم توبه کرد. چون بعدش دیگه نگفت. ولی خوب من دلم یه همون جمله خوشه.
اون مردرو نگاه کن. همون که رو ویلچر نشسته. جانباز جنگه. در این مورد خاص نباید بگی چند درصد جانبازه. باید بگی چند درصد سالمه!!! یه جورایی ازش می ترسم. مثل یه خمپاره ی عمل نکرده می مونه. آدم می ترسه یهو بلند شه و یقتو بگیره. بگه نامرد من به خاطر تو جنگیدم. بعضی وقتا با خودم فکر می کنم اگه این کارو بکنه من چی باید بگم. حق داره. آدم ها خیلی بی تفاوت از کنارش رد می شن. انگار نه انگار که واسه ی ما جنگیده. نمی دونم. واقعاً نمی دونم اگه امثال این آدما نبودن الان می تونستیم این قدر راحت تو این خیابونا چرخ بزنیم. کلاً ما آدما خیلی راحت از کنار همه چیز می گذریم. از کنار این مرد،از کنار اون دختری که تو پارک داره نیازمندی ها رو زیر و رو می کنه ، از کنار اون بچه هایی که تو ترافیک همت دنبال ماشینا می دوند، از کنار صندوق های خالی کمک به بیماران سرطانی، از کنار دست هایی که رو به روی ما دراز می شه و ما هیچوقت نمی بینیم . ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.
این نزدیکیا یه تاتره. یه بار داشتم از این جا رد می شدم به سرم زد برم تاتر. از شانس یه نمایش خنده دار بود. نمایشه یه بازیگر بیشتر نداشت. یه دلقک. این مرد محشر بود. دیگه از خنده داشتم زمینو گاز می گرفتم. جمله ی آخر دلقکو هیچوقت یادم نمی ره: بخندید، خنده هاتون رو دوست دارم. بعد نمایش رفتم کافه ی تاتر ، گفتم یه قهوه ای چیزی بخورم. دیدم اون مرده، همون دلقکه پشت یکی از میزا نشسته. دور میز رو هاله ای از دود گرفته بود. ترسیدم برم اون طرف خفه شم. نمی دونم خودش اون جا چه جوری نفس می کشید. ولی رفتم. یه لیوان پر سیگار جلوش بود. انگار اومده بود کافه یه لیوان سیگار سفارش داده بود. اون سیگاری هم که دستش بود کم کم داشت روانه ی لیوان می شد. گفتم می تونم این جا بشینم؟ مثل اینکه خیلی خوشحال شد . به زور خنده شونه هاش بالا و پایین می رفت. آخه جفتمون تنها بودیم. یه جوری منفی در منفی مثبت می شدیم. با حرکت سر گفت بشین. منم نشستم. به زور جلوی خودم رو گرفتم تا سرفه نکنم. گفتم شاید ناراحت شه. بهش گفتم اصلاً شبیه چند دقیقه پیش نیستی؟! دوباره خندید. به زور خنده ی زورکی شونه هاش بالا و پایین می رفت. گفت من یه دلقکم. گفتم : خب؟! با همون خنده ی زورکی گفت آدما دلقکها رو به تیمارستان می فرستند. گفتم: ولی به نظر من تو دیوونه نیستی. گفت: پس تو آدم نیستی. گفت اگه آدم نباشی دیوونه می شی. راست می گفت. آدم نباشی دیوونه می شی.
اِ... اون جا رو نگاه کن. دو تا گربه دارن دنبال هم می دوند. می گن گربه ها بی حیان. شاید راست بگن. صادق هدایت می گه لازم نیست به همه ی آدمها نگاه کنی.به یکیشون که نگاه کنی انگار به همه نگاه کردی. همه از یه دهن شروع می شن بعد یه سری روده موده به این دهن وصله بعد می رسه به آلت تناسلی. راست می گه. بعضی وقتا با خودم فکر می کنم می گم ای کاش خدا از کله شروع می کرد به ناف که می رسید خلقتو تموم می کرد. آدما با گربه ها فرق ندارن. گربه ها تو خیابون آدما هم...شاید آدما همه جا..آدما بهش می گن عشق. نمی دونم شاید راست بگن... .
ای بابا ساعت یه رب به سه شد.من دیگه باید برم. می خوام بقیه ی راهو خودت بری. فقط یادت باشه وقتی داری تو خیابونا راه می ری خیلی به همه چیز فکر نکنی. یه بزرگی می گفت آنکه درکش بیش دردش بیشتر. راست می گفت.
آدم باش رفیق، تا دیوونه نشی...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:23 عصر     |     () نظر

دخترک فقیر قدم زنان به سمت آدم برفی که چند متری بیشتر با او فاصله نداشت پیش می رفت

چشمانش روی هویج صورت آدم برفی خیره شده بود

با ترس و لرز هویج را برداشت و شروع به دویدن کرد
...
هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که ایستاد

یه پشت سرش نگاه می کرد...به آدم برفی...بدون این هویج چه قدر زشت به نظر می رسید

فکر می کرد...به برادر کوچکش...شاید این هویج می توانست یک وعده سوپ برای او باشد ولی...

برگشت...هویج را دوباره روی صورت آدم برفی گذاشت...کت رنگ و رو رفته اش را در آورد و تن آدم برفی کرد و همان جا کنارش نشست...

آدم برفی آرزوی آفتاب می کرد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:22 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >