سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

پیر مرد چشمانش را که زیر ابروان پر پشتش پنهان شده بودند باز کرد. آفتاب چشمش را اذیت می کرد و از چروک های روی صورتش معلوم بود که دست زمانه چقدر بر صورتش سیلی زده بود. خواسته ام را تکرار کردم ولی گوش های سنگین پیرمرد به صدای بلند تری احتیاج داشت. ساعتم می گفت 2 دقیقه ی دیگر بیشتر به اعلام نتایج نمانده. در این روستا چه چیزی می توانست عجیب تر از خواسته ی من باشد؟ "خوب شاید فرجی حاصل شد" حرف دلم بود. پا هایم از استرس شل شده بودند و استرس به جای هشدار باتری ویبره ی موبایل بدنم را میلرزاند. آفتاب تقریبا عمود می تابید. پیر مرد دستش را درون جیبش برد و کلید طلایی رنگی را در آورد و با آن در صندوقچه کوچکی که روی طاقچه ی سکو بود بازکرد. دیگر نا امید شده بودم که ناگهان پیر مرد سیمی را از داخل صندوقچه بیرون آورد. چشمانم از خوشحالی برق می زد و نگاهم به آن تکه سیم دوخته شده بود. پیر مرد لبخندی زد و با دستان ترک خورده اش شارژر را در دستم گذاشت...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 11:39 عصر     |     () نظر

مثل هر سال بود !
داشت همه چیز را آماده میکرد !
نمی خواست این ثانیه ها را ، برای دقایقی هم که شده از دست بدهد !
همیشه این وقتا که می شد ، اضطراب داشت ! یا نه ! شوق خاصی داشت !
با اینکه دیگر رمقی برای حرکت نداشت اما چشمانش حرف دیگری می گفت !
چه چیزی او را این چنین به جنب و جوش وادار میکرد ؟
بلی ! می شد فهمید !
ساعتها و لحظات داشتن پاسخ می دادن ! اما با کمی تاخیر !
خیلی وقت بود کسی رو برای همراهی نداشت !
دیگر همه چی آماده بود ! همه چی ! حتی ضربان قلب زندگی !
میدانست که به آخرین نقطه ی عمر رسیده ! مرگ را می توانست حس کند !
نشسته بود سر سفره !
نگاه خاصی به قرآن داشت !
صورتش داد میزد که خوشحال نیست ! شاد نیست !
چطور میشد که تنها باشه ؟!
چطور میشد که حتی برای یه بار هم تو همه ی این سالها ، کسی رو ندیده باشه؟!
یعنی کوه غم بود اسکلت نیمه جان پیرمرد !
داشت زیر آوار تنهائی ، له میشد !
اما فایده ای نداشت ! داشت میرفت !
اگر هم کسی می اومد ، دیگه خوشحالش نمی کرد!
حیف ! تنها کلمه ای بود که به زبون آورد !
دستش را به سمت قرآن برد !
میخواست در ابتدای ِ سال نو ، نیتی برای زندگی تازه داشته باشه!
خیلی دیر بود اما دیر نشده بود !
سفره هفت سین بی اندازه زیبا ، چیدمان داشت !
نیتش را صاف کرد ! سکوت کل خونه رو در برگرفت !
به سکوت عادت کرده بود از بس صدائی نشنیده بود !
لای قرآن را باز کرد ! باورش نمی شد !

داشت با گریه ی افسوس می خواند :

{ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَریماً }

و پروردگارت فرمان داده : جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکى کنید! هر گاه یکى از آن دو، یا هر دوى آنها ، نـزد تو به سن پیـــرى رسند ، کمترین اهانتـى به آنها روا مدار ! و بر آنها فریاد مزن ! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو !

چقدر گریه کرد !
یادش آمد که پدر و مادرش چقدر تنها زندگی کردن !
چقدر افسوس دیدن بچه هاش و خوردن ! چقدر چشم انتظار بودن !

بلی ! زود دیر شده بود !
همان تنهائی که نصیب پدر و مادر خودش کرده بود ! همون ، امروز پیشش بود !

کاش کاش میکرد ، تا دنیا اهرم ِ برگشتی به عقب داشت !

خانه پر شده بود از افسوس ! پیرمرد همچنان گریه میکرد !
.
.
صبح روز بعد ، پیرمرد سرد شده بود ! نفسی نداشت ! با افسوس رفته بود !


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 11:34 عصر     |     () نظر

بی خیاله بی خیال روی نیمکت پارک توی این برف وبوران زمستان که آدمو نمیشناخت نشسته بودماصلا از احساس سرما نمی کردم نمیدونم چرا..
شاید به این دلیل بود که چیزی برای از دست دادن نداشتم.
کسی که تمام وجودموپرکرده بودیه شبه مث بختک افتاده بود به روحموتاروپودم رو نابود کرده بود.
(تازه چهاردست وپارو شناخته بودم وداشتم روی پاهام وامیستادم که دست وپاموقطع کرد)
حالاشده دشمن جونم.
نمیدونم بخدانمیدونم چرایه دفهچشم باز کردم اینجوری شد
آخه براچی؟
.
.
شایدخواست خدابوده
یاشایدم سرنوشت من این طوری بوده..
هرکی این کارو با من کردوبهم نارو زد الهی..
خوش بحالش
یه چند روزی بود باهیشکی حرف نمیزدم فقط مث میت ها هرروز روی نیمکت مینشستم وخاطراتمو مرور میکردم.
توهمین افکار بودم یهو صدای وحشتناک بهم خوردن دوتا ماشین رو شنیدم نگاکردم دیدم یه نفر پرت شد تو برفا..
ترسیده بودم باعجله رفتم از پشت درخت خیره شده بودم بهشون
مات ومتحیر بهش نگاه میکردم. خودش بود.برف های زیر تنش رنگ دل منو کرده بود رانندهه نبضشو گرفت به اون یکی گفتخیلی آرومه چن دقه دیگه تموم میکنه نمیره به بیمارستان..
ترسیده بودن اون یکی بهش گفت رهاش کنیم وفرار کنیم
خواستم داد بزنم بگم بابا نامردا ببرینش .توروخدااا ولی نمیتونستم دهانم قفل شده بود مث دیوونه هارفتم جلو ولی اونا رفته بودند
حالا من مونده بودم وخودش.
بغلش کردم گرمای بدنش داشت داغونم میکرد
خون بالا آورده بود وبهم اشاره کرد سرموبردم جلو دهانش گفت:تورخدااا م ن و ببخش !


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:56 عصر     |     () نظر

جوان سفارش ساندویچ داد.رفت و پشت میز نشست.
بعد از سه سال دیگر مشتری هایش را می شناخت.ساندویچ چربی برایش پیچید و سر میز برد.
جوان هم مثل همیشه ساندویچش را با اشتها خورد و با تشکر فراوان مغازه را ترک کرد.
بعد از سه سال دیگر کارش را حفظ بود.خودش هم نفهمید کی دستمال به دست گرفت.کی به میز جوان رسید.کی اشک از چشمهایش سرازیر شد.
جوان رفته بود.حالا او مانده بود و مغازه ای که برای خودش نبود.حالا او مانده بود و میزی که مثل همیشه کثیف بود.حالا او مانده بود و مدرکی که درست حدس زده بود؛هیچ فرقی با کاغذ های باطله ای که قبلا دور ساندویچ می پیچید نداشت.
تازه معنای فارغ التحصیلی را می فهمید؛حالا که جوان خون مدرکش را با مشت های سس ریخته بود.
حالا که از شر 4 سال تحصیل بیهوده خلاص شده بود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:55 عصر     |     () نظر

«همه میگن من افسرده و دیوانه شدم اما خودم باور ندارم . حتی روانشناسی هم بردنم و دکترم گفته باگذشت زمان خوب میشم اما من که چیزیم نیست؟ »گوشه ی خانه نشسته ام . ماه رمضان است و نزدیک افطار . صدای ربنای استاد شجریان می آید . میگویم « مامان چقد این شجریان صداش قشنگه» مامانم بغض می کند و میگوید امسال که شجریان اصلا ربنایش پخش نمی شود . . .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:37 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >