سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

جمعه روز خوابیدنو استراحت کردن است گویا...ولی ..

 

صداهای اَنْکَرو اصواتیـــْ منو از خواب بلند کرد..

 

البتــِ ذهنمــ میدانست صدای این قارتو قورت ها چیست و از کیست!!!..

 

امیدوارمــ به باورتان برود و به کَتِتان

 

(در فرهنگ لغت عام:قسمتیـ از بدن..همون شانه های خودمان)

 

 فرو رود...این چیزی کــِ میگویمــْ.

 

این صدای اشنا از گنجشکانِ کوشمولوییـــ

 

(در فرهنگ لغتِ من:برگرفته از کوچک)کــِ در همین حوالی لانه کرده اند...

 

(گویا وزیر مسکنْ وام به این طفلکیـــ ها نداده(همونطور کـِ بـِ ما نداده اند)

 

...این ها هم به مستاجر نشینیــِ خانه ی استیــجاریه ما

 

آمده اند)...

 

منزل این گنجشکها...

 

طبقه ی سومْ ..واحد 13 ..کنار پنجره..لوله ی هوا کش هودِ منزل ترمه اینا..

 

آخه گنجشکِ عزیز...اینهمه جا ..حالا باید میومدی تویِ لوله ی هوا کش با عهد و عیال؟

 

مستاجرهای پرسروصدایی هم هستید...امیدوارم به فکر بچه دار شدن نباشید..

 

جالب این است که وقتی هود را هم بکار میاندازیم..ماشالله شما دلی نترس داشته..

 

و از جایتان تکان نمیخورید...

 

(کشورمان کــِ رو به زوال رفت..مردمانشم با

 

 گرانی سقوط کرده اند...و حال نوبت این کوشمولوهای

 

بی اختیار استــ...)

 

(کسانیــ که مثله این گنجشکان نان حلال

 

سر سفره می آورند همیشه تهِ خط اند..

 

در این مملکت باید عین خوک باشی..حرام خوار...)


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/19:: 7:20 عصر     |     () نظر
ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻣﯿﺨﺎﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯽ؟ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﺎﻡ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﻢ. ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﮔﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺑﺸﯽ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ ﭼﯿﻪ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺑﯽ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ. ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯿﺨﺎﺩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﯼ، ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻭ ﭼﻤﻦ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻭﺟﯿﻦ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺭﻭﺟﺎﺭﻭﮐﻨﯽ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﻭ ﺗﻮﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭﺑﺪﯼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺸﻮﻥ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻦ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺒﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺕ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻥ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺑﺪﯼ؟ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/18:: 10:46 صبح     |     () نظر

نشستم گوشه‌ی اتاقم با هیچکی حرف نمیزنم،هیچی نمیخورم و فقط اشک می ریزم و با خودم میگم به هیچکی نباید اعتماد کرد به هیچکی.وقتی میگفت دوستت دارم،عاشقتم،فراموشت نمیکنم چه زود باورم شد جوری عاشقش شدم که زندگیم اون شده بود.دیروز بهم گفت:میخوام یه خبر خوبی بهت بدم.منم باذوق زیاد گفتم بگو.
- من نامزد کردم.
خشکم زده بود فقط نگاش کردم.بعد از دو،سه دقیقه با لبخندی که فقط برای حفظ ظاهر بود گفتم مبارک باشه.
-مرسی.ایشاالله نوبت خودت.
بهش خندیدم. گفتم حالا منو پیش تر دوست داری یا اونو؟
-خب دیوونه معلومه اونو
بلند شدم به یه بهونه‌ای ازش خداحافظی کردم.(برای همیشه)
توی راه همش توی این فکر بودم که یعنی همه‌ی حرفاش دروغ بود؟
دعا میکردم که یه خواب باشه اما نه حقیقت داشت.
برای همینه که همه میگن حقیقت تلخ.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:16 عصر     |     () نظر

هر قدم که می رود؛ صدای شکسته شدن برگ های پاییزی به گوش می رسد. جاده تا بی انتها ادامه دارد و هیچ کسی در این جاده همراه نیست. با خودم می گویم آن کیست که تا بی انتها تنها رفته و بر نگشته؟ صدای قلبم است که می گوید : تو!
قدم ها را بر می دارم پشت بر پشت ؛ جاده را می گذرم پیچ بر پیچ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:16 عصر     |     () نظر

باد تندی داشت می وزید ، گرد و غبار تمام فضا را در بر گرفته بود ، شن قرمز رنگی چشمان همه را می سوزاند ، قسمت کوچکی از پیکر زمین ، تنها نقطه ی روشن و درخشان سطح اطراف بود .
خورشید داشت با نور بازی می کرد ، گویی برای رسیدن به ابرها ، دست درازی می کرد ، دستان خورشید بلندتر می رفت ، تا اوج فاصله ایی نداشت و نردبان دستان خدا کفایت می کرد ، وقتی که بی نشان بی نشان می ماند روی دستان روشن آب !
همان آبی که همیشه شرمسار نگاه های خدایی بود ، خدایی که سرش را بریدند ، وقتی که آرزو می کرد دستانش را به او باز گردانند و یقین داشت که به زودی از شرّ زندگی خلاص می شود و مدام نفرین می کرد :
ـ بیابانی خشک تر از این نبود ؟! کویری بیهوده تر ؟!
و گویی داشت به نگاه های آسمان التماس می کرد :
ـ ای که مرا خوانده ای ، راه را نشانم ده تا در نشان بی نشانی ات ، بی نشان بی نشان بمیرم ...
لجن زار ، خورشید ها را خفه کرد و لاشه ی غروب کرده ی او ، روی دستان خدا داشت در آب فرو می رفت و آب ، خس و خاشاک را به ساحل می زد و گوهر را با خود به قعر دریا می برد ، از ازل طبیعت آب جز این نیست !
بی انصافی بود اگر او را از نگاه های خدائی و آغوش آب جدا می کردند و به نگاه اشنع ترین لجن زده ی زمین بر می گرداندند !
او با تنها قایقی چوبی و دستانی درخت وار ، داشت بیتائی خدائی را ابتشار می نمود .
شگفت انگیز بود جدا شدن از چراغی نیمه سوز و کینه های همیشگی و پیوستن به چتر نگاه های کسی که در نشان بی نشانی ، او را بی نشان بی نشان پذیرا شد ، به هفتمین ابر عروج آسمانی دستانش ، با همان عروج عیسائی ، صدائی محمدی ، عشقی لیلائی و دستانی خدائی ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:15 عصر     |     () نظر
   1   2   3   4   5   >>   >