سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

فاصله ای در میان است.
فاصله ای در میان است بین کلمات.
بین من و تو.
بین کتابهای هالیدی با تعلیمات اجتماعی. همه چیز خیلی ساده پیش رفت.
همیشه همه چیز خیلی ساده پیش می رود.
و شاید من نمی خواستم همه چیز را بپذیرم.
قسمتی از وجودم جا مانده است.
شاید در خیسیه لب های تو.
شاید جایی در صندلی هایب که نباید سرم را روی آنها میگذاشتم.
ولی من بویی حس میکنم.
شاید هم یک نجواست که از دور می آید
و مثل فیلم ها که می دانم آخرش تمام میشوند.
می دانم که عادت میکنم.
می دانم که وارد رابطه ای جدید میشوم.
میدانم که حالم خوب میشود.
مثل دیدن فیلم که آدم میداند تمام میشود.
اما چیزا آزارم میدهد.
شاید فقط چند خاطره بماند.
شاید میگویید :زیادی سخت میگیری. حساسیت!
ولی تو تنهایم گذاشتی.
آدم ها آدم را تنها میگذارند.
حتی تو
حتی تو
حتی تو

باید اتاقم را به اتوبان تبدیل کنم.
در اتوبان ها همه رد میشوند.
همه سریع رد میشوند.
و نورها مدام از روی سر من رد میشوند.
ولی آدم همیشه به خانه اش میرسد.
آدم همیشه آخر شب در جایش میخوابد.
و من این را دوست ندارم.
این را اصلا دوست ندارم.
به پوچی نمی رسم.
فقط می پذیرم.
حالت عجیبی است.
سکون
سکون محض
الان در نگاه هایم هیچ چیز نیست.
و حتی به پرده هایی هم که باد تکانشان میدهد نگاه نمی کنم.
ولی میدانم که تو پیام میدهی و من میپرسم چه خبر؟
می گویم یک لباس جدید خریده ام.
و من میگویم امسال باید خوب درس بخوانم.
امسال باید خوب زیر باران راه بروم.
امسال باید دخترها عاشقم شوند و ندانند. امسال باید وارد رابطه شوم و تنها بمانم.
نمی دانم پایان است یا شروع.
فقط یک صداست.
مثل صدای ماشین های اتوبان که از روی آن آدم نمی فهمد که آنها هم ناراحتند که به خانه شان میروند؟
یا از خانه هایشان خارج می شوند و خوشحالند.
بگذارید چیزی را اعتراف کنم.
من همیشه آرزو داشتم یک لگو داشته باشم.
از آنهایی که دزد دریایی دارد.
بگذارید اعتراف کنم که من زمانی در راه مدرسه آرزو می کردم که یک مدرسه دخترانه آتش بگیرد و من چند دختر را نجات دهم.
ولی هیچ مدرسه دخترانه ای آتش نگرفت.
و من بزرگ شدم.
و دیگر نه کتاب تعلیمات اجتماعی دارم، نه بعد از امتحان ها دختر ها با مانتو های سرمه ای می خندند.
حالا بزرگ شده ام و تو هم رفته ای.
و من زیر قول هایم خواهم زد.
و بر لب های دیگری بوسه خواهم زد.
و با دیگری ازدواج خواهم کرد.
و بزرگ تر خواهم شد.
و مطمئنا روزی خواهم مرد.
و روزی که من میمیرم دل همه میسوزد.
و چقدر گریه میکنند.
در حالیکه من بالا در ابرهایم.
و نمی توانم پایین بیایم.
تازگی ها حس میکنم خیلی خوش تیپ شده ام.احساس کاذب است
با اینکه ظهر است و ظهر ها هیچ حالت خاصی ندارند و آدم را یاد هیچ چیز نمی اندازند و آدم فقط منتظر است تا شب شود.
آدم همیشه منتظر است.
آدم منتظر است زمستان شود برای اینکه منتظر است بهار شود.
و در بهار هم منتظر تابستان است.
و  من منتظر پاییزم بودم
یک پاییز بدون استرس از بلندی موهایم. یک پاییز بدون تو.
یک پاییز پذیرفته شده.
می خواهم بگذارم پیش برود.
و من میدانم همه این ها فقط برای آهنگیست که گوش میکنم.
و می دانم که آهنگ تمام میشود.
و حالم خوب خواهد شد.
جایی که من تمام می کنم و تو شروع میکنی...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 94/8/17:: 9:29 عصر     |     () نظر