سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

دارم به صورتش نگاه میکنم که مثل خرس خوابیده و خر و پف می کند. همیشه بعد از.. پشتش را می کند و می خوابد. خدایا! این مرد چقدرحالم را به هم می زند...
می روم کامپیوتر را روشن می کنم. آنجاست.بالای لیست مسنجرم. اول اسمش با بی شروع می شود.. بهزاد: آی دی محبوب من!

آن روزها که روی تختخوابم نبود وقتی می خواستم بخوابم دستم را دور گردنش می انداختم و می خوابیدم. هیچوقت نمی گفت: برو آنطرف، گرمم شده...

وقتی غمگین بودم سرم را روی شانه ی آی دی محبوبم می گذاشتم و اشک می ریختم. نمی گفت: معلوم نیست چه مرگت شده؟ همیشه افسرده ای؟ اعصاب آدم را به هم می ریزی...

آن روزها وقتی صبحانه می خوردم آی دی محبوبم کنارم می نشست.

چایی اش را هورت نمی کشید. سر من داد نمی کشید!

خدایا!آی دی محبوب من! چقدر دلم برایش تنگ شده...

می روم بالای سرش: بهزاد؟ خودش را تکانی می دهد.دستش را می گیرم و او را به دنبال خودم می کشم.اعتراضی نمی کند. شاید خودش هم خسته شده؟

برای آخرین بار به چشمهای نیمه بازش نگاه میکنم..برای هر دوی ما بهتر است

آرام سرش را وارد مونیتور می کنم.می نشیند سرجایش: همانجا بالای لیست مسنجرم...بهزاد: آی دی محبوب من!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:14 عصر     |     () نظر

روی جدول سیمانی شطرنجی کنار خیابان نشسته بود و داشت با همان نگاه گستاخی که از بچگی ، انگاری از زمان همان تولدش که کلی بدبختی به بار آورده بود ، به خاک زیر پایش نگاه می کرد .
لباس های شیکی به تن داشت و پیدا بود که از طبقه متمول جامعه است !
با صدای بلند و دهانی نیمه باز ساندویچی را که در دست داشت ، ملچ ملوچ می کرد !
از دور به هر عابری که از کنارش می گذشت ، خیره می شد و تا زمانی که از تیررس نگاهش محو گردد ، او را با دیدگانش تعقیب می کرد !
هر دختر شیک پوش و زیبایی را که می دید متلک های زشت و زننده ای نثارشان می کرد و گاهی دستشان را می گرفت و کنار خود می نشاند . ولی طولی نمی کشید که دخترها با داد و فریاد و بد و بیراه گویان ، به شتاب از کنارش برخواسته و پا به فرار می گذاشتند !
اگر به اتفاق کسی از آشناهای نزدیکشان ، او را با چنان وضعی ، آن جا می دید ، با شناختی که از خانواده اش داشت ، با دهانی نیمه باز و چشمانی گشاد شده از وحشت ، سر تا پایش را رصد می کرد !
گوشی موبایلش زنگ خورد !
انگشتان کثیفش را با شتاب و صدای بلندی تا انتها در دهان گذاشت ، لیسید و بیرون آورد .
آن ها را به شلوارش مالید و در حالی که گوشی موبایل آخرین سیستمش را از جیب شلوارش بیرون می کشید ، ناسزاگویان با صدای ناهنجاری در گوشی فریاد زد:
ـ ها ؟! ..
خواهرش بود که داشت به صدای آرامی حرف می زد :
ـ مهمون داریم ... هنوز نهار نخوردیم . همه منتظر توأن ! نمی آی ؟!
دوباره به همان صدا پاسخ داد :
ـ اولاً مهمونا گه خوردن اومدن خونه ما ! در ثانی من نهارمو کوفت کردم ، شماهام زهرمار کنین !
و گوشی را قطع کرد !
نوشابه سیاه رنگی را که در کنارش بود ، برداشته و لاجرعه سر کشید !
در حالی که بلند می شد ، بطری خالی و باقی مانده ساندویچ را از دور به محوطه سبز پیاده رو پرت کرد ...
داشت تلق تلوق کنان پاهایش را روی زمین می کشید .
به طرف ماشین مدل بالای پارک شده در پائین تابلوی « پارک ممنوع » رفته و سوار شد !
در حالی که آن را روشن می کرد ، پایش را روی پدال گاز فشرد و چرخ های ماشین به صدا در آمدند .
و چند لحظه بعد او رفته بود ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:13 عصر     |     () نظر

روش رو کرد به آسمون،هنوز تاریک نشده بود هوا، ستاره ها یواش یواش داشتن شروع می کردن به چشمک زدن.بقچه پینه بستش رو باز کرد و کیف چرمی نی لبکش رو از توش درآورد .با دقت نی لبک رو از توش کشید بیرون و فوت کرد روش که گرد و غبار از خلل و فرجش بیاد بیرون و لب رو لبای نی لبک گذاشت.شروع کرد به دمیدن در نی لبک و ساز زدن.همین طور که داشت ساز می زد اشک از چشماش مثل ابر بهار می بارید و فقط و فقط به عشق دختر کدخدا ساز می زد.دلش گیر گلنار بود.دختری که هر شب تو رویاهاش باهاش عشق بازی می کرد.وقتی که لب رو لبای نی لبک می گذاشت انگار از این دنیا بریده می شد ، فقط خودش و گلنار رو تو رویاها ، تو وهم و خیال می دید.وقتی لب از لب نی لبک بر می داشت به خودش فکر می کرد و دست و دلش می لرزید.پیش خودش می گفت : بابا اون دختر کدخداست،باباش پولداره،وضعشون خوبه،خودش درس خوندست! من کی ام؟! یه چوپون یلا قبا که ننه بابا نداره!
پارس کردن سگش یه تیر زد تو قلب تموم افکارش...
به خودش اومد و دید آسمون کمی از گرگ و میش گذشته ! چوب دستیش رو برداشت از رو زمین و بلند شد،شروع کرد به جمع کردن گله گوسفندا از تو دشت و بردشون به سمت دهات.گوسفندا رو که به طویله ها شون برد ، برگشت به سمت خونش! در خونه رو باز کرد و رفت تو خونه . سکوت تنهایی داشت دیوونش می کرد و دست و دلش به غذا نمی رفت.غذایی که واسه ناهار برده بود صحرا هنوز تو بقچش بود.رفت زیر چراغ سه فیتیله ایش رو روشن کرد و کتری رو گذاشت روش.سکوت هنوز دست بردارش نبود و به هیچی جز گلنار فکر نمی کرد.ضربان قلبش تنها صدایی بود که می شنید.رفت کنار دیوار و چسبید به دیوار،خودش رو هل داد به سمت زمین و نشست.عشق به گلنار دست انداخته بود رو بغض ته گلوش و داشت کم کم خفش می کرد!
صدای صوت کتری توی اتاق پیچید ولی هیچ چیزی رو نمی شنید و آروم چشماش گرم خواب شد...تو خواب هم عشق گلنار دست بردارش نبود و انگار فقط تو دنیا خودش و گلنار رو می دید. دم دمای صبح از بوی کتری سوخته رو چراغ از جاش بلند شد و دوید به سمت در...
در رو باز کرد و چند تا نفس عمیق کشید.یه حالت خفگی بهش دست داد...
هوا تازه روشن شده بود و دیگه دیر شده بود واسه جمع کردن گوسفندا از طویله ها . از جاش جستی بلند شدو دوید بیرون و شروع کرد به جمع کردن گوسفنا ، سگش هم دنبالش می دوید . در حال جمع کردن گوسفنا بود که رسید نوبت گوسفندای کدخدا و بد جور دلش لرزید . سرش رو انداخت پایین و رفت در طویله رو باز کرد...
یهو کدخدا از بالای پرچین داد زد : یه دو سه تا از اون گوسفند درشتا رو بزار بمونن تو طویله ، بقیشون رو ببر! امروز عروسی دخترم گلناره!!روش رو کرد به آسمون،هنوز تاریک نشده بود هوا، ستاره ها یواش یواش داشتن شروع می کردن به چشمک زدن.بقچه پینه بستش رو باز کرد و کیف چرمی نی لبکش رو از توش درآورد .با دقت نی لبک رو از توش کشید بیرون و فوت کرد روش که گرد و غبار از خلل و فرجش بیاد بیرون و لب رو لبای نی لبک گذاشت.شروع کرد به دمیدن در نی لبک و ساز زدن.همین طور که داشت ساز می زد اشک از چشماش مثل ابر بهار می بارید و فقط و فقط به عشق دختر کدخدا ساز می زد.دلش گیر گلنار بود.دختری که هر شب تو رویاهاش باهاش عشق بازی می کرد.وقتی که لب رو لبای نی لبک می گذاشت انگار از این دنیا بریده می شد ، فقط خودش و گلنار رو تو رویاها ، تو وهم و خیال می دید.وقتی لب از لب نی لبک بر می داشت به خودش فکر می کرد و دست و دلش می لرزید.پیش خودش می گفت : بابا اون دختر کدخداست،باباش پولداره،وضعشون خوبه،خودش درس خوندست! من کی ام؟! یه چوپون یلا قبا که ننه بابا نداره!
پارس کردن سگش یه تیر زد تو قلب تموم افکارش...
به خودش اومد و دید آسمون کمی از گرگ و میش گذشته ! چوب دستیش رو برداشت از رو زمین و بلند شد،شروع کرد به جمع کردن گله گوسفندا از تو دشت و بردشون به سمت دهات.گوسفندا رو که به طویله ها شون برد ، برگشت به سمت خونش! در خونه رو باز کرد و رفت تو خونه . سکوت تنهایی داشت دیوونش می کرد و دست و دلش به غذا نمی رفت.غذایی که واسه ناهار برده بود صحرا هنوز تو بقچش بود.رفت زیر چراغ سه فیتیله ایش رو روشن کرد و کتری رو گذاشت روش.سکوت هنوز دست بردارش نبود و به هیچی جز گلنار فکر نمی کرد.ضربان قلبش تنها صدایی بود که می شنید.رفت کنار دیوار و چسبید به دیوار،خودش رو هل داد به سمت زمین و نشست.عشق به گلنار دست انداخته بود رو بغض ته گلوش و داشت کم کم خفش می کرد!
صدای صوت کتری توی اتاق پیچید ولی هیچ چیزی رو نمی شنید و آروم چشماش گرم خواب شد...تو خواب هم عشق گلنار دست بردارش نبود و انگار فقط تو دنیا خودش و گلنار رو می دید. دم دمای صبح از بوی کتری سوخته رو چراغ از جاش بلند شد و دوید به سمت در...
در رو باز کرد و چند تا نفس عمیق کشید.یه حالت خفگی بهش دست داد...
هوا تازه روشن شده بود و دیگه دیر شده بود واسه جمع کردن گوسفندا از طویله ها . از جاش جستی بلند شدو دوید بیرون و شروع کرد به جمع کردن گوسفنا ، سگش هم دنبالش می دوید . در حال جمع کردن گوسفنا بود که رسید نوبت گوسفندای کدخدا و بد جور دلش لرزید . سرش رو انداخت پایین و رفت در طویله رو باز کرد...
یهو کدخدا از بالای پرچین داد زد : یه دو سه تا از اون گوسفند درشتا رو بزار بمونن تو طویله ، بقیشون رو ببر! امروز عروسی دخترم گلناره!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:13 عصر     |     () نظر

زیباترین فرشته ی عرش آنقدر از عشقی که در زمین وجود دارد شنید و شنید و شنید، تا اینکه دیگر کنجکاو شد بداند این عشقی که همه را در بند خویش گرفته است چیست. پس به نزد آفریدگارش رفت و پس از فرو آوردن سر تعظیم، به او گفت: « ای آفریننده ی احساس و ای روشنایی بخش دل ها؛ مشتاقم از حسی که به آن عشق می گویند بدانم، آیا مرا با عشقی که در زمین جاری ساخته ای آشنا می سازی ؟ »

آفریدگار به زیباترین فرشته اش نگاهی انداخت و سپس رویش را به سوی زمین گرفت و گفت: « آن اتاق تاریک را می بینی؟ »

فرشته به زمینی که خیلی از این فاصله کوچک و ناچیز به نظر می رسید و اتاق تاریکی که درون آن به سختی دیده میشد، نگریست.

آفریدگار گفت: « هر چیزی در مورد عشق می خواهی بدانی را در آن اتاق تاریکی که دختری بر روی تختش دارد به خود می پیچد، خواهی یافت »

فرشته آفریدگارش را سپاس گفت. آنگاه کنجکاوانه و مشتاق، بی درنگ به سوی زمین بال گشود. از میان کهکشان ها گذشت، از لا به لای ستاره های درخشان عبور کرد تا به ابرهای سفید رسید، سپس اندکی روی ابرهای نرم نشست و خستگیش را زدود. آنگاه دوباره و اینبار یکسره تا اتاق تاریک دخترک را پر زد و پر زد و پر زد و باز هم پر زد.

وقتی که به خانه ی او رسید، لبه ی پنجره ی اتاقش نشست و از میان پنجره ی نیمه باز اتاق دخترک و پرده ای که در اثر وزش خنکای باد موج میزد، وارد اتاق شد. دخترک را دید که روی تختش به خود می پیچید و گریه می کند و نامی را زیر لب صدا میزد. فرشته ی زیبا نزدیک او رفت. به سیمای دخترک خیره شد. آنگاه با صدای لطیفش که زیباترین صدای همه ی دنیا بود، آهسته به او گفت: « درود بر تو ای آشنای اشک ... آفریدگار زیبایی ها تو را برگزیده است که مرا با عشق آشنا سازی »

ولی دخترک بدون اینکه چیزی بگوید، همچنان به خود می پیچید و گریه می کرد و نامی را زیر لب صدا میزد. فرشته متوجه شد که دخترک اصلا صدایش را نشنیده است، آنگاه با خود گفت: « پس عشق یعنی درحالی که به خود می پیچی و نامی را صدا میزنی، هیچ صدایی، حتی زیباترین صدای دنیا را هم نشنوی »

آنگاه فرشته خود را به دخترک نزدیکتر کرد. چهره ی بی نظیرش را که زیباترین چهره ی دنیا بود را روبروی صورت دخترک گرفت تا مگر اینکه دخترک متوجه ی او شود. آنگاه سوال خود را دیگر باره تکرار کرد.
ولی دخترک باز هم بدون اینکه چیزی بگوید، همچنان به خود می پیچید و گریه می کرد و نامی را زیر لب صدا میزد.

فرشته وقتی که دید دخترک حتی او را ندیده است، با خود گفت: « پس عشق یعنی در حالی که به خود می پیچی و نامی را صدا میزنی، چهره ی هیچکس، حتی زیباترین فرشته ی دنیا را هم نبینی »

سپس فرشته دستانش را روی بازوی دخترک گذاشت و او را آهسته تکان داد و میدانست که اینگونه دخترک دیگر حتما متوجه ی حضور او خواهد شد.

ولی دخترک بدون اینکه حتی چیزی بفهمد، همچنان به خود می پیچید و گریه می کرد و نامی را زیر لب صدا میزد.

فرشته با خود گفت: « پس عشق یعنی نه زیباترین صدای دنیا را بشنوی، نه زیباترین چهره ی دنیا را ببینی نه هیچکس به غیر از نامی که زیر لب صدا میزنی، برایت وجود داشته باشد »

آنگاه به دخترک گفت: « به راستی که هیچکس مانند تو نمی توانست عشق را به من معرفی کند »

و سپس دوباره به سوی آسمان پر گشود .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:12 عصر     |     () نظر

داشتم فرار می کردم .
هنوز هم داشت دنبالم می آمد ،سرتاپا سفید پوش بود و یا نه ، بیشتر که فکر می کنم می بینم فقط پارچه ی سفیدی را دور بدنش پیچیده بود و با آن دست و پاهای لاغری که داشت ، بیشتر به وحشتم می انداخت .
حس بلعیده شدن توسط او در جای جای وجودم رخنه کرده بود !
چیزی که بیشتر باعث ترس عجیبم می شد ، چشم ها و کلاً سر پدر بود که روی سر همان جنازه ی خوش خط و خال به چشم می خورد که مدام فریاد می زد :
ـ وایسا ! فقط می خوام یادت بدم چطوری منو تو قبر چال کنی ... فرار نکن ... صبرکن ...
دستش که به تنم خورد ، از خیسی و بوی کافور تنش با فریاد دردآلودی از خواب پریدم .
خیس عرق سرد بودم و تنم داشت به شدت می لرزید ، قلبم چنان وحشیانه می کوبید که حس می کردم دارم آن را بالا می آورم .
هنوز خیسی دستش را حس می کردم و از خودم چندشم می شد .
دوباره در رختخوابم مچاله شده و لحاف را روی سرم کشیدم .
شب وحشتناکی بود ، مدام کابوس بود و کابوس ...
همیشه غصه می خوردم .
مگر چه می شد او هم مثل پدر همه ی بچه های محله مهندس ، دکتر و یا هر چیز دیگه جز مرده شور می شد ؟!
وقتی هر شب به خانه می آمد و صدایم می زد ، عقم می شد نزدیکش بروم ، اصلاً می ترسیدم !
وای ... تصورش برایم وحشتناک بود ، با آن دست هایی که هر روز مرده ها را شستشو می داد ، کفن و دفن می کرد ، مرا بغل کرده و ببوسد ...
بعضی وقت ها تا می خواست نوازشم کند ، به بهانه های واهی از زیر دستش فرار می کردم ، می ترسیدم از این که در کنارش جای گیرم !
شب ها مدام کابوس می دیدم ، کابوس بلیعده شدن توسط دست های پدر ...
با دوستانم که دور هم جمع می شدیم ، هر کدام به نوعی شغل پدرشان را به رخم می کشیدند !
یکی مدام می گفت :
ـ پدرم فلان برجو ساخت ... فلان کارو کرد ...
آن دیگری هم که کلاس مریض های پدرش را می گذاشت !
پدر یکی با دستانش مریضی را شفا می داد و دیگری برج می ساخت و پدر بیچاره ی من هم مرده دفن می کرد !
وای ... چه تهوع آور !
اصلاً برایم جای بسی سوال بود که مادر با چه چیز پدرم ازدواج کرده است ؟! با کدامین امید واهی ؟!
گاهی اوقات با تمام سنگدلی ، آرزو می کردم که دیگر هیچ وقت او را نبینم و یا پدر برای همیشه بمیرد ، گاهی هم دلم می خواست حتی از خانه ای که متعلق به اوست و بوی کافور می دهد فرار کنم ، خانه ای که با پول شستن مرده ها ساخته شده بود !

???

طبق معمول تا در را باز کردم و پدر را در چهار چوب آن دیدم که مثل همیشه با لبخندی مهربان نگاهم می کند ، در را نیمه باز رها کرده و با سلامی خشک و خالی به اتاقم دویدم .
صدای غمگینش بدرقه ام کرد :
ـ عجب دوره و زمونه ای شده ؟! بچه ی خود آدم از آدم می ترسه ! یعنی چی ؟!
بی توجه در اتاق را به هم کوبیده و تکیه به آن نشستم ، مشت های گره کرده ام را روی زمین کوبیده و فریادم را در گلو خفه کردم :
ـ آخه شغل قحطی بود ، رفتی این شغلو انتخاب کردی ؟!
پدر غرغرکنان داخل خانه شد :
ـ این بچه کجاس ؟! مگه من لولوام ؟! چرا همش ازم فرار می کنه ؟!
مادر سعی داشت با لحن آرامی ، او را قانع کند :
ـ بچه اس دیگه ... من چی کار کنم ؟! میگه می ترسم ! حتما...
فریاد عصبی پدر درحالی که داشت ادای من را در می آورد ، مادر را ساکت کرد :
ـ بابام مرده شوره ، من می ترسم باهاش غذا بخورم !
و بلندتر داد زد :
ـ برم گدائی کنم خوبه تا آبروتون بره ؟!
و بعد همه چیز در سکوت مبهمی فرو رفت !

???

دو روزی بود که پدر به خانه نیامده بود . اصلاً از او سراغی نمی گرفتم .
یک بار هم مادر به کنایه نگاهم کرد :
ـ بد نیس یه سراغی از بابات بگیری ها ! بچه تو چته آخه ؟!
بی هیچ جوابی خودم را مشغول کتاب و دفترهایی که مقابلم روی زمین ریخته بودم ، کردم !
داشتم بی خیال با خودم حرف می زدم :
ـ به جهنم! من اصلاً می خوام اون دیگه هیچ وقت برنگرده !
در واقع دو شب بود که سرآسوده روی بالش گذاشته بودم ، بی هیچ کابوسی ، کابوس بلعیده شدن توسط دست های پدر ...

???

با صدای فریاد و شیون زن ها ، همراه مادر به کوچه دویدم !
با دیدن تن آش و لاش پدر برج ساز محله که با سر و وضعی خونین ، کنار جدول خیابان افتاده بود ، حالم به هم خورد و انگاری بوی مرده در تمام ذهنم منتشر شد و با تغیّر چشم بستم !
دوستم همراه مادر و خواهر و برادرش بالای سر او نشسته بودند و داشتند گریه می کردند .
کسی از همسایه ها جرأت نزدیک شدن به او را نداشت .
گویا راننده ای ، با او تصادف کرده و فرار کرده بود !
آمبولانس که سر رسید ، سریع او را به بیمارستان منتقل کردند !

???

جنازه روی زمین مانده بود و کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت !
همه مدام سراغ پدر را می گرفتند ، انگاری مهم شده بود و یا گویی پست مهمی داشته و کسی تا به حال پی به حساسیت آن نبرده ، منتظر بودند .
حس بدی داشتم ، از اینکه در چنین موقعیتی احتیاج به او دارند و او را موجودی پست و پائین تلقی می کردم که تا کسی نمیرد ، به یادش نمی افتند !
دوستم که مدام کلاس پدر و برج هایش را می داد ، حالا با تغییر از او فاصله گرفته بود ، مادر و خواهر و برادرش و تمام افراد فامیل به حالت ترس و چندش آوری از جنازه کناره گرفته بودند ، گویی او که تا دیروز موجودی محبوب و دوست داشتنی بود ، حالا کثیف و زشت شده بود !
مادر با خوشحالی عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت ، وارد سالن بزرگ و مجلل همسایه شد:
ـ اومد...
همه خوشحال به بیرون رفتند ، گویی که دارند از حیوانی درنده فرار می کنند !
پدر با چهره ی مهربان و صمیمی ، نگاه خسته و غمگین همیشگی اش داشت نگاهمان می کرد که تا چشمش به من که گوشه ای بغض کرده ایستاده و غمگین نگاهش می کردم ، افتاد ، دستانش را برای در بر گرفتنم از هم گشود !
حس دلچسب بودنش ، برای لحظه ای در تنم منتشر شد ، حس بودن پدر و این که برای چند ساعتی هم که شده ، جماعتی منتظر آمدنش بودند !
با بی قراری به طرفش دویدم و در آغوشش که بوی کافور می داد ، جای گرفتم!
داشتم برای همیشه ، بوی تنش را در جای جای سلولهای مغزم جای دادم ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 9:45 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >