سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

ازاومتنفربود.بادیدنش همه غم وغصه هایش به یادش می افتاد.ازبچگی مجبوربودهرکجاکه می رفت اوراهم باخودحمل کند!ولی تاکی؟دیگرخسته شده بود...داشت وردلش سنگینی می کرد.می خواست هرطورشده ازشرش راحت شود.نمیتوانست هرچه دلش می خواست بخردومثل بقیه کلاس بگذارد.همه اش هم تقصیراوبود!بااین فکرهاداشت دیوانه می شد.پس مشتی محکم روی شکمش کوبیدوازجلوی اینه کناررفت...!!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 92/2/20:: 9:31 عصر     |     () نظر

بوی برنج تازه دم کرده از دم در به مشام می رسید.درب بالکن نیمه باز بود و پرده موج های نرم آرامی داشت.پیش روی آینه ایستاد.دستی به موهایش کشید.ته ریشش در آمده بود و نمی گذاشت زخم چند روزه ی زوی آرواره اش پیدا شود.اما کبودی بالای چشمش یا زخم بالای ابروی چپش حسابی توی ذوق می زد.همین طور پای گاز رفت درب قابلمه را برداشت و به غذا ناخنک زد.اگر بنفشه اینجا بود حتما جیغ و دادش بالا می رفت.صدای دوش آب می آمد و آواز خواندن جادوگر شهر اوز!!!

در حالی که حوله را دور سرش پیچیده بود پاورچین پاورچین از حمام بیرون آمد.سرکی به اتاق خواب کشید.سهراب به شکل همیشگی ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته و در خواب فرو رفته بود.رشته ای از موی مشکی اش از لای حوله بیرون زده مثل آویز لوستری روشن بروی گردنش می درخشید.در چهره اش هنوز قطره های درشت آب دیده می شد.کمی جلوتر رفت و پتو را روی سهراب کشید.
"ظاهرا با من حرف نمی زند...محلم نمی گذارد..اما این طور برای من می جنگد..صورتش را وسط میدان می برد و له می کند...مبادا یکدفعه غصه ی خشونت های روزمره روزهای هر روز تکراری را بخورم...تا هر روز سراغ تجربه های نو و هیجان انگیز بروم!!نم دانم چرا دلم به رحم نمی آید...همین طور پشت سر هم او را بیشتر در پهن می غلتانم!!...اصلا چرا تحمل می کند...که ثابت کند آدم خیلی خوبی ست و من یک پست فطرت!!این طور ها هم نیست...نمی توانم انقدرها هم بیخود باشم که او نشان می دهد.....از قربانی ها متنفرم!!.....او همیشه خودش را به شکل یک قربانی در می آورد..!!..پس دیگر از او خوشم نمی آید.....چه فکر احمقانه ای....خدای من....حس می کنم کم کم دارم دیوانه می شوم!!

از نیمه شب می گذشت.از لای در بنفشه را می دید که کنج دیوار نشیمن پشت تلفن از پیریز کشیده شده پچ پچ می کرد.از شدت خشم و غرور در هم شکسته چشم هایش را نازک کرد.محکم به پیشانی اش کوبید.رنگ پریده بود.سرفه ای بلند کرد.صدای در که بلند شد بلافاصله خودش را به خواب زد.

پشت میز صبحانه روبرویش نشست.آرایش روشنی کرده بود و آرام نفس می کشید.
-نپرسیدی دیشب نصفه شب با کی حرف می زدم...
-با هیچکس!...تلفن را همیشه شب ا از پیریز می کشی..
صدای خنده ی بنفشه درآمد بعد با پوزخندی گفت:
-امشب دیگر حتما زنگ می زنم....به کسی که تنها بتواند گوش دهد..از نیمه های شب تا خود صبح...
-به من مربوط نمی شود...
بنفشه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.آسمان ابری بود.شاخه ها حتی سک برگ هم نداشتند.باد نیمه سردی از میان کوچه ها می دوید.
-به گمانم باران بیاید.
سهراب برخاست.کیسه ی آشغال ها را برداشت و به سرعت ناپدید شد.بنفشه می توانست مویه های درونش را بشنود.اما این تنها راه بود.اگر این ها را نمی گفت نمی سوزاندش سهراب به محض شنیدن صدایش با دست گوش هایش را می گرفت و می گذاشت و می رفت...اگر خیلی خوش شانس بود بیست سال دیگر باز می گشت..معذرت می خواست و باز ترکش می کرد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 92/2/20:: 9:30 عصر     |     () نظر

تق و تقِ عصایش به او میگوید که کدام سمت باید برودو کدام سمت نمیشود رفت و نیم دایره ی عصایش آزادی عبورش را به شعاع همان نیم دایره برایش ترسیم میکند . بو و صدا هم یکی دیگر از بلد های راهش هستند . چه کند زندگی اش همین است باید بسازد و برود . امید یا نا امیدی چیزی نیست که آدم به آن عادت کند ولی او محکوم به حکمی است که باید اجرا شود و حق اعتراض وفرجام و چک و چانه هم ندارد .
صدایی می گوید : دست بی عصا « دست بی عصا ، دست بی عصا »
عصایش به مانعی گیر میکند و بینی اش مماس با ستون سیمانی میماند دستش را به روی آن شئی میکشد ظاهراً پایه ی بتونی تبلیغات شهرداریست که در پیادرو کاشتند . زیر لب میگوید : (بی شرف ) و با چرخشی کوچک از کنارش میگذرد . ولی طنین صدای «دست بی عصا» هنوز در ذهنش است و بویی شامه اش را تحریک کرده و به ذهنش فشار میآورد و آن را کنکاش می کند این بو و آن صدا از آن چه کسی میتوانست باشد .
در این گیر و دار صوتی و بویایی ؛ دستی روی شانه اش قرار میگرد , دستش را رویش میگذارد ، گرمی آن دست به درونش جریان میابد . گرمایی که بوی آشنایی را میدهد .
بی درنگ میگوید : علی ؟ علی توای؟ ... ( دست بی عصا ) را تو گفتی ؛ علی تو نیستی ؟
همان صدا میگوید : اره ، احمد جان منم علی ؛ منم تو چطوری خوبی ؟
قلبش و ذهنش یاد علی را وارسی میکنند آن قیافه اش ، قد بلند و صورت زیبا و موهای صافش و قلب رئوف و مهربانش همه به یادش می آیند و با آهی جگرسوز می گوید:
علی جان چه خوبی ؟! خودت که دیدی ، تا نوکِ دماغم را نمی ببینم ؛ منی که از دشمنِ چند سانتیِمتری ام آگاه نیستم چه خوبی دارم ، چه خوبی ؟ خوبی هم برایم مانده ؟ ولی ........

علی مجالش نمی دهد صورتِ گوشتالودِ احمد را میبوسد، عینک ته استکانیش به عینکِ دودی احمد گیر میکند با دستهایش هر دو عینک را نگه میدارد.
احمد، عصا زنان دوشادوش علی به راهش ادامه داده و میگوید : علی جان کاش من هم با تو می آمدم ؛ چقدر اصرار کردی ؟ عجب روز نحسی بود بی پدر . کاش با تو به سینما می آمدم . کاش می آمدم .
علی واحمد ، دو دوست دو همسایه قبلی و قدیمی درغروبی تابستانی قرار سینما گذاشتند . احمد سر قرار نیامد علی زنگ زد و خالی بندش خواند وبچه ننه و از نیامدنش گله کرد و تنهایی به سینما رفت . .
احمد نیم ساعت بعد چوبی زیر پایش لغزید و سرش به لبه ی حوض خانه شان برخورد کرد و چشمهایش...
ساعت یازده ی شب علی نعَشه از دیدن فیلمِ «غلام ژاندارم »به خانه بر می گشت . .
آمبولانسی وارد کوچه شان شد و کنارِ درِ خانه ی احمد ایستاد . احمد از داخل آمبولانس پیاده شد . چشمهایش بسته بود و قطرات خون روی سر و صورتش . احمد چشمهایش بسته بود و بسته ماند . دیگر هیچ وقت باز نشد و هیچ وقت کسی چشمهای احمد را ندید .
بعد از بیست سال احمد گفت : علی ، کاش من با تو به سینما میآمدم. کاش !!!! .
احمد عصا زنان رفت . هنوز ( صدای دست بی عصا) و گرمای دست دوستی در وجودش جریان داشت . دستهای گرم دوست «دست بی عصا ».....
علی عینک ته استکانیش را کمی جابجا کرد و دستی به مو و ریشِ سفیدش کشید و قد خمیده اش را که با دیدن احمد صاف کرده بود ، باز رها کرد تا سر جای ِ قبلیش بیافتد . دهانش را هم باز کرد تا بوی تعفن سیگار و تریاکی که چند ساعت قبل کشیده بود راه خروجی اش را پیدا کند .
علی خوشحال بود که احمد اورا ندیده است .
خوشحال بود که احمد چیزی ندید و نفهمید .........
علی باپشت دستش آبی که از چشم و بینیش سرازیر بود پاک کرد و در هیاهوی بینایان گم شد .....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 92/2/20:: 9:30 عصر     |     () نظر

روزی در قریه ای جوان تنومندی قدرت نمایی می کرد زنجیر پاره می کرد،با خرس مبارزه می کرد؛پشت خرس را به زمین می زد،ریشه درخت را از خاک بیرون می کشید و سنگهای بزرگ را به فاصله دوری پرتاب می کرد و... همه غرق در قدرت و شوکت جوان تنومند بود که ناگهان پیر مرد ضعیف الجثه و ناخوش احوال که بازوانش در مقام لاغری از نی قلیان گرفتش برتری؛ زد زیر خنده.
اهل ده در هاله ی تعجب از پیر مرد علت خنده را جویا شدند.پیر مرد گفت:من از این جوان تنومند ، قوی ترم اهل ده باز زیر خنده زدند و جوان تنومند را این سخن خوش نیامد و با نعره بلندی که لرزه بر اندام می انداخت گفت:ثابت کن(لوزه های حلقوم معلوم).
پیر مرد پری در آورد با زیرکی مسیر باد را تشخیص داد و پر را رها کرد پر به فاصله دوری رفت
پر دیگری را در آور و به جوان تنومند داد و گفت:اگر خیلی قوی هستی پر بیشتر از من پرتاب کن!!
جوان سه گامی برداشت و پر را با تماه قدرت انداخت،پر چرخی خورد و درست پیش پای جوان تنومند افتاد. این بار هم اهل ده خندیدند!

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 92/2/20:: 9:24 عصر     |     () نظر

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود. رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 92/2/20:: 9:23 عصر     |     () نظر
   1   2   3      >