سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

زن با موهایی رنگ شده و صورتی پر از آرایش از در خونه میاد بیرون و در خونه رو قفل میکنه و سه تا بچه قد و نیم قد خودشو پشت اون در تنها میذاره و مسیر کوچه رو طی میکنه ،به نزدیکی سوپری محل که میرسه سرعتشو بیشتر میکنه و میگذره .................
اصغرآقا تنها سوپری محل چند وقتی میشد از سفر حج برگشته بود
چقدر در و دیوار رو واسش پارچه نویسی کرده بودن که بهش تبریک بگن
از خانواده خودش گرفته تا دوستان و آشنایان و اهل محل و ...............
اصغر آقا با اون سر تراشیده و شکم جلو اومدش متوجه گذشتن زن شد و زیر لب یه چیزهایی زمزمه میکرد
یه وجه تشابهی بین اون زن و اصغرآقا بود..........
هر دو فروشنده بودن..........................
ولی اصغر آقا بخاطر پول و ثروتی که داشت هم یه مغازه بزرگ در اختیارش بود و اجناس مغازشو مدام تکمیل میکرد که مبادا چیزی کم نیاد و یه سفر حج رفته بود و بقولی تازه از مادر متولد شده بود و خودشو از هر گناهی پاک کرده بود ولی اون زن هر روز در گرداب گناه ، بخاطر اون پول نداشته بیشتر فرو میرفت و امیدی بهش نبود..........
خلاصه اینکه اصغرآقا دل خوشی از این زن نداشت و بقولی این زن باعث آبروریزی توی محل شده و ............
یه روز صبح که اون زن دوباره مثل هر روز میخواست با سرعت از کنار سوپری اصغرآقا عبور کنه ، از مغازش بیرون اومد و با صدای بلندی بهش گفت: خانم ...........یک لحظه صبر کنین
زن از سرعتش کم کرد وبرگشت
گفت : با من هستید؟
اصغرآقا گفت : بله با شما هستم، دیگه توی محل کسی تحمل کارهای شما رو نداره
اهالی محل از من خواستن با شما صحبت کنم تا تکلیف مشخص بشه والا میخوان طوماری بنویسن و شما رو از محل بیرون کنن اگر هم تا الان اینکارو نکردن بخاطر شوهر خدا بیامرزتون بوده که همه واسش احترام قائل بودن و .........
زن حرف اصغرآقا رو قطع کرد و با صدایی لرزون که رنج و سختی رو میشد توی طنینش حس کرد جواب داد:
شما واسه اون مرحوم احترام قائلید؟
شما که وقتی شوهرم فوت شد اولین کسی بودید که اومدم پیشش و ازش کمک خواستم که یه کاری واسم جور کنه تا بتونم خرج این سه تا بچه کوچیک رو بتونم بدم
اهالی محل که واسه رختشویی و کلفتی به همشون سفارش کار داده بودم و از طرف مردهای محل فقط با پیشنهادهای جورواجور روبرو میشدم
از احترام میگید؟
اصغرآقا زودتر از اونی که فکرشو میکرد میدون رو باخته بود و حرفی نداشت
حالا دیگه چند نفر فضول هم دورتادورشون جمع شده بودن
زن ادامه داد:
اگر الان تبدیل به موجودی شدم که باعث شرم آوری محل شدم شما هم مقصرید
شمایی که اولین پیشنهاد رو به من دادید
اصغرآقا دیگه واقعا جا خورده بود و داشت عرق میکرد ، میخواست چیزی بگه که مظلوم نمایی کنه گفت : من؟؟؟
چرا حرف نامربوط میزنی خانم.......
زن که دیگه چیزی واسه پنهان کردن نداشت و شاید بعد از کلی فرارهای پی در پی از کنار مغازه الان میخواست تلافی کنه گفت:
اره همین شما
شما به من پیشنهاد دادید که صیغه یکی از دوستانتون بشم تا مشکل وامم رو حل کنه، یادتون رفت؟
صیغه سه روزه
بعدش هم که خودتون ...........
دیگه ادامه نداد
اون روز زن بیرون نرفت و به خونه برگشت تا چین و چروکهای صورتشو که روزگار مجانی در اختیارش قرار داده بود رو بپوشونه
بقیه هم با پچ بچهای درگوشی پراکنده شدن
فردای اون روز زن دوباره از خونه بیرون اومد و مسیر کوچه رو شروع کرد طی کردن ولی اینبار از کنار سوپری اصغرآقا به آرومی گذشت
اصغرآقا خودشو مشغول کاری کرد و وانمود کرد زن رو ندیده
یاد این شعر افتادم که :
شیخی به زنی ف اح ش ه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنان که مینمایی هستی؟
شاید توی گناه هر ت ن فروشی ماهم مقصر باشیم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 5:47 عصر     |     () نظر

می خندد خنده هایی سرد که از ‍سشان ندای صد ناله به گوش می خورد می گوید دوست دارم بر زندگی رنگ بریزم تا طرحی از آنچه در ذهنم وجود دارد را برای همگان به ارمغان بیاورم اما دستان کوچکم دگر یارای کشیدن ندارد حتی نام خود را نیز نمیتوانم بنویسم آنگاه چگونه می خواهم نقش طبیعت بیافرینم چشمانم که مسیر افق های دور را می ‍یمود تا از دل آسمان ها و زمین نقش زیبایی را بیابد حال در گور خاکستری خویش خفته است چشمانم که خوابید در انتظارم که قلبم نیز از حرکت بایستد تا سر بر بالین گذارم و در انتظار نقاشی های زیبا بخوابم بخوابم و دگر هیچگاه از جای بر نخیزم صفحه ای را لمس می کند کاغذی صاف و زبر است همبازی کودکی هایش که حال همچون آینه ی دق به او می نگرد اما او قدرت دیدنش راندارد با خود می گوید نقاشی چشمانم را در ظلمت فرو برد اما باز هم همبازی خوبی است او مرا می خنداند و من با مداد رنگی ام او را قلقلک می دادم هر دو می خندیدیم تا اینکه او چشمانم را بست و حال خنده هایم داغ صد ناله را به دوش می کشد.همه چیز خوب بود تا اینکه آن روز نحس آمد روزی که چشمانم برای همیشه بسته شد.آن روز به همراه مادرم به کلاس نقاشی می رفتیم تا تابلوی زیبایی را که کشیده بودم به استادم هدیه دهم او نیز قصد داشت این تابلو را به عنوان یکی از آثار شاگردانش در نمایشگاه قرار دهد حس می کردم نقاشی شادی را به من هدیه می کند اما در اصل اینگونه نبود به کلاس نقاشی رسیدیم تابلو را در دست داشتم و از فرط خوشحالی گام هایی بلند و محکم بر می داشتم تا هر چه سریعتر نزد استاد حاضر شوم از ‍له ها بالا رفتم و آنها را یک به یک ‍شت سر نهادم گویا می خواهم مسیر ترقی ام را ب‍‍‍‍‍یمایم به وجد آمده بودم این اولین تابلوی من بود هر لحظه به آن نگاه می کردم و به نقش های رنگارنگش خیره میشدم و خود را تحسین می کردم که ناگهان تابلو در دستم لغزید و رها شد خم شدم تا تابو را بگیرم اما خود نیز همراه او رها شدم و هر دو با هم از ‍له ها به ‍ایین ‍رت شدیم خنده هامان با هم گریه هامان با هم همه چیزمان با هم بود ما هم بازی بودیم اما اینبار یکی نشدیم برای من همچون آخر دنیا بود و او تکان نخورد من با سر به زمین خوردم و از هوش رفتم اما تابلو همان یار همیشگی ام همانم همبازی بچگی هایم سالم ماند و هیچ تغییری نکرد من چشمانم را بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرم وارد شده بود از دست دادم و حال حتی نمی توانم همبازی بچگی هایم را ببینم این داستان من بود داستانی تلخ که یادآور خاطرات روز های بد من است سر بر بالین می نهم تا ذهنم را آزاد سازم و می روم به عالم رویا به جایی که هیچ اندوهی مرا آزار نمی دهد آنجا نقاشی هایم با من سخن می گویند و باز هم مرا می خندانند عالم رویا زیباست خیلی زیبا صدای استادم را می شنوم اما باز هم او را نمی بینم چهره اش از خاطرم رفته است جمله ای را در گوشم زمزمه می کند اما به وضوح نمی شنوم کمی تامل می کنم و با تمام وجود به صدای نحیفش گوش می دهم آری درست است او می گوید چشمان تو تاریک است اما نقش هایت در قلب ‍اکت نقاشی می شود از خواب برمی خیزم صدای استاد هنوز در گوشم می ‍یچد اری نقش های من بر قلبم نقاشی می شوند ‍س من در اوج تاریکی نقش می زنم و باز هم می خندم می دانم که اینگونه می شود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 5:37 عصر     |     () نظر

صدایی من را بیدار می کند...
امشب هم مثل هر شب خوابم نمی برد . بهش عادت گرفته ام . انگار اگر نباشد هیچوقت خوابم نمی برد. به خودم میگویم پس قبل از آن چطور می خوابیدم ؟ نمی دانم . یادم نیست . انگار همیشه بیدار می ماندم . می ماندم تا خودصبح ، تا وقتیکه حالت نرم و آرام بیدار شدن پدرم را ببینم. ببینم نماز خواندن مادرم را... ببینم صبح با سلام دادن به پدرم شروع می شود .
و بگویم : خدایا شکرت !
به خاطر زندگی _ و زندگی روی سجاده ، گوشه ی چشمان مادرم ، قطره اشکی است که از گونه هایش سرازیر می شود_ و هزار بار دلم می سوزد برای آن هایی که پدر و مادر ندارند _ می رفتم کنارش و توی آن قطره اشک دنیا را می دیدم . آره، میشد دنیا را دید . آن هم وقتیکه : شکستِ نورِ خورشیدِ صبح از پنجره روی گونه هایش می افتد...
منتظر می شوم نمازش تمام شود و او سرش را برگرداند تا نگاهم کند . ولی من توان نگاه کردن به چشمانش را ندارم ، سرم را پایین می گیرم و او بغلم می کند . همان جاست که من آرام و بی دغدغه خوابم می برد . بعد از آنکه در دلم میگویم : خدایا شکرت !
صدایی من را بیدار می کند... چشم هایم را که باز میکنم گریه ام می گیرد و می گویم : خدایا دوباره یک روز دیگر را من باید در این پرورشگاه زندگی کنم ...
آریان رضائی/یلدای هزاروسیصدونود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 5:32 عصر     |     () نظر

سلام .
ازم خواسته واسش یه نامه بنویسم ، می خواد به دوستاش نشون بده !
خنده داره .
آخه منو چه به نامه ی عاشقانه ؟!
من پی استیک و آلاسگا و موی فشن و تیپ اسپورت و لباس مارک دار و ... و تو این مایه هام !
از چشاش تعریف کنم ؟!
نه بابا ... اونا که بابا غوری ان ، هر روزم لنز می ذاره ! اصلاً نمی دونم چه رنگی ان ؟!
ابروهاشم که قربون خدا برم ، هر روز یه ریختی می کنه !
دماغشم که عمل کرده !
رنگ صورتشم یه روز برنزیه ، یه روز سبزه اس ، یه روز کوفته ، یه روز زهرماره .
موهاشم های لایت می کنه ، هر روز خدا یه رنگ .
وقتی هم راه می ره ، همش مث لاک ، شالاپ شولوپ می کنه !
صداشم که شبیه کلاغه !
خدا وکیلی هر بار که دیدمش یه رنگ ، یه تیپ ، یه مد و ...
عجب گیری کردم ها ...
بابا من اصلاً نمی دونم این الاغ چه شکلیه ؟!
همشم میگه :
ـ من الم ، من بلم . لابد جیم بِله ! ؛
شرمنده ی همه ی گذشت ها و چشم پوشی های توأم .
از شاکی بودن ، شاکی می شم ، واسه همین دوس ندارم غر بزنم و نق نق کنم .
دهنمو وا کرده بودم گله و شکایت کنم اما بعدش یادم اومد که همیشه بعد از غر زدن چقد اعصابم به هم می ریزه ، واسه همین جلوی خودمو گرفتم .
نمی دونم چرا اومدم ؟!
گریه رو بی خیال ، خیلی دوست دارم ، اینو بچسب !
وقتی دلم می گیره ، گوشی رو ورمی دارم و حرف می زنم ، گریه می کنم ، ضجه می زنم ، التماست می کنم جوابمو بدی . ولی از همون اول ، صدای بوق آزاد توی گوشم می پیچه ، همش سکوت !
حال این دنیا رو می گیرم از بس که حالمو می گیره ، می شناسیش که ؟! دوست صمیمیته دیگه !
به قول تو ؛ به نام هیچ کس ...
یا به قول من ؛ به نام همه کس ...
گاهی همچین با همه دعوام می شه که خود خدام حیرت می کنه که عجب قاطی ایی آفریدم ؟!
دارم از خودت به خودت شکایت می کنم .
گاهی نگات می کنم در حالی که بی نگاه بی نگاهم .
گاهی وقتام به غلط کردم ، غلط کردم می افتم ، یَک حال می ده !
برگشتم رو ترش کردم ؛ چته ؟!
دعوا کردم و سرش هوار کشیدم ؛ دیگه نمی خوام ببینمت .
خندید .
اول از صدای خنده هاش عصبانی شدم ، ازش رو برگردوندم ، حس کردم صدای خنده هاش داره نزدیک می شه ...
دو تا کلاغ جلو روم نشستن و دارن واسم قصه می گن تا بلکه خوابم ببره ، آخه پنجاه و دو ساعته که خواب مهمونم نشده !
راستی دارم چی می گم ؟! ببین این آدم منو به چه کارایی واداشته ؟!
خل شدم .
اصلاً من حرفی واسه گفتن ندارم ، یا لااقل قبل از این نداشتم .
ببخشید ... اصلاً مث این که من اشتباهی به دنیا اومدم .
از هر چی دبیر و معلمه ، نفرت دارم ، همچین نگام می کرد که مو به تنم راست می شد ، به خدا من تنبل نبودم ، مشقامم همیشه می نوشتم ؛ از روی تصمیم کبری تو ، پنجاه و دو ثانیه ، شانزده بار !
ولی اون همیشه ازم بدش می اومد و با خط کش کف دستم می زد .
وای ... سوخت ، مث غذای دیشب مامان جون !
دستم سوخت ، ورش دار بذار بالا ... دستم سوخت ، خوب لعنتی ورش دار بذار بالا !
جالبه ، نمی دونم چی چیه من به دلش نشسته ؟! ؛
یه دنده ، لج باز ، قد ، کم حرف ، مغرور ، بدتر از همه حرف گوش نکن !
می ترسم دستم واسه دلش رو بشه .
راستش بعضی وقتا دلم به حال دلش می سوزه ، حس می کنم همش یه چیزی داره اذیتش می کنه ، یه چیزی مث فلفل قرمز که یهویی مزه ی تندشو تو دهنت حس کنی ، نه بتونی تف کنی و نه قورتش بدی !
مث همیشه اتاقم به هم ریخته اس ؛ یَک حال می ده تو اتاق به هم ریخته ، روی لباس ، کتاب ، آت و آشغال ، جزوه و ... بخوابی و تا خود صبحم ، فک کنی که فردا قراره مخ کیو بریزی تو فرقون ؟!
کاش می فهمید سرکارش گذوشتم .
تلفن رو که به دس می گیرم ، صدای بوق آزاد ، تو گوشم می پیچه !
کاش صدا می اومد ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 5:30 عصر     |     () نظر

اعظم خانوم به گلدان های کنار حیاط فسقلی أب می دهد. دختر و پ‍سری هفت هشت ساله گوشه دیگر حیاط راز جنگل بازی می کنند که ناگهان داد و فریادشان بلند می شود. مریم خانوم سرش را از پ‍نجره ای با حصیر کهنه بیرون می اورد و با چشم غره ساکتشان می کند. با خود فکر می کنم که حتما بچه های مریم خانوم هستند. که مریم خانوم چشمش به من می افتد و ابتدا مرا نمی شناسد ولی بعد از کمی فکر کردن به گرمی احوال پرسی کند. از من گلایه می کند که چرا امدنم را به او نگفتم و قبل از این که جوابی به او بدهم سراغ مادرم را می گیرد.می گویم که در بیمارستان کار می کند و الان هم سرکار است. به یاد ننه اسیه می افتم و سراغش را می گیرم.مریم خانوم حالت چهره اش غمگین می شود و می گوید که ‍پنج سال پیش فوت کرد.
بعد از چتد دقیقه گریه کردن از زمین بلند می شوم و لباسم را می تکانم.دوباره نزدیک می اید و می خواهد مرا به زمین بیندازد. که ننه اسیه میرسدورقیه را حسابی دعوا می کندو بعد دستم را می گیرد و به خانه اش می برد. چند تا از ان شکلات هایی که از روضه ها و مساجد جمع کرده از کیف کهنه اش بیرون می اورد و با لبخند دوست داشتنی اش به من میدهد. هر وقت که مرا به خانه اش می اورد با حسرت می گوید ای کاش نوه ای داشت.
سوسکی پریشان روی دیوار است و لابد می خواهد از سر و کول من بالا برود که با فرار کردن و جیغ و داد من پشیمان می شود. مریم خانوم که حالا در چارچوب در حیاط ایستاده با صدای بلند می خندد و می گوید که تا ده سال پیش بال سوسک هارو می کندی و حالا که بزرگ تر شدی ترسوتر هم شدی؟ من هم با خنده می گویم که نمی ترسم و فقط چندشم می شود! دوباره ازاعظم خانوم می پرسم که زهرا چه ساعتی می اید ودوباره می شنوم ساعت شش. به قناری داخل قفس نگاه می کنم که بی حرکت مانده و حالا قفس برای قناری تبدیل به یک بی تفاوتی شده است.
از این سو به ان سو می پرد و از ان سو به این سو!هیچ وقت هم خسته نمی شود. ننه اسیه تنهایی اش را با این قناری قسمت می کند. به ننه اسیه می گویم که چرا قناری را ازاد نمی کند؟ ننه اسیه می گوید که اگر این قناری را تداشته باشد از تنهایی می میرد.
از اعظم خانوم می پرسم که این همان قناری ننه اسیه است؟ با حلت تمسخر می گوید که یک پرنده این همه عمر نمی کند. برای چند دقیقه از این خانه سه طبقه که به زور سرپا ایستاده بیرون می ایم و به ساختمان تازه ساخت بغل دستی نگاه می کنم که به جای خانه کودکی امساخته شده نگاه می کنم. مثلا از خانه ما قشنگ تر است؟ ما حوض پر ازماهی داشتیم و درخت توت که بار ان به همه همسایه ها می رسید و ان موقع توت مجانی از اناناس گران قیمت هم خوشمزه تر بود. در خانه ما مورچهها برو بیایی داشتند و ما با سوسک ها ندگی مسالمت امیزی داشتیم. و از سوراخ های کهنه خانه مان خوشی بیرون می ریخت. چند دقیقه به احترام خاطرات دوران کودکی در کوچه باریک رژه می روم وبعد ساعتم را نگاه میکنم. ده دقیقه به شش مانده و ترجیح می دهم به خانه همسایه قدیمی برگردم. اعظم خانوم برایم پرتقال و خیار پوست کنده است. در حالی که به خیار نمک می زنم دوباره چشمم به ان قناری می افتد و دوباره به یاد ننه اسیه. با دهان پر از اعظم خانوم می ‍پرسم که قناری قبل از فوت ننه اسیه مرد یا بعد از فوت ننه اسیه؟ اعظم که دنبال کنترل ماهواره می گردد می گوید درست یک روز قبل از فوت ننه اسیه.
ساعت شش است و با زهرا لی لی بازی می کنم .مثل همیشه زهرا جرزنی می کند و با هم دعوا می کنیم. رقیه خواهر بزرگتر زهرا مرا به زمین می اندازد و کوچه باریک پر از صدای گریه من میشود. ننه اسیه رقیه را دعوا می کند و مرا به خانه خودش می برد. قناری به اینسو و ان سو می ‍پرد. من و قناری نوه های ننه اسیه هستیم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 11:53 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >