سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

سلام .
ازم خواسته واسش یه نامه بنویسم ، می خواد به دوستاش نشون بده !
خنده داره .
آخه منو چه به نامه ی عاشقانه ؟!
من پی استیک و آلاسگا و موی فشن و تیپ اسپورت و لباس مارک دار و ... و تو این مایه هام !
از چشاش تعریف کنم ؟!
نه بابا ... اونا که بابا غوری ان ، هر روزم لنز می ذاره ! اصلاً نمی دونم چه رنگی ان ؟!
ابروهاشم که قربون خدا برم ، هر روز یه ریختی می کنه !
دماغشم که عمل کرده !
رنگ صورتشم یه روز برنزیه ، یه روز سبزه اس ، یه روز کوفته ، یه روز زهرماره .
موهاشم های لایت می کنه ، هر روز خدا یه رنگ .
وقتی هم راه می ره ، همش مث لاک ، شالاپ شولوپ می کنه !
صداشم که شبیه کلاغه !
خدا وکیلی هر بار که دیدمش یه رنگ ، یه تیپ ، یه مد و ...
عجب گیری کردم ها ...
بابا من اصلاً نمی دونم این الاغ چه شکلیه ؟!
همشم میگه :
ـ من الم ، من بلم . لابد جیم بِله ! ؛
شرمنده ی همه ی گذشت ها و چشم پوشی های توأم .
از شاکی بودن ، شاکی می شم ، واسه همین دوس ندارم غر بزنم و نق نق کنم .
دهنمو وا کرده بودم گله و شکایت کنم اما بعدش یادم اومد که همیشه بعد از غر زدن چقد اعصابم به هم می ریزه ، واسه همین جلوی خودمو گرفتم .
نمی دونم چرا اومدم ؟!
گریه رو بی خیال ، خیلی دوست دارم ، اینو بچسب !
وقتی دلم می گیره ، گوشی رو ورمی دارم و حرف می زنم ، گریه می کنم ، ضجه می زنم ، التماست می کنم جوابمو بدی . ولی از همون اول ، صدای بوق آزاد توی گوشم می پیچه ، همش سکوت !
حال این دنیا رو می گیرم از بس که حالمو می گیره ، می شناسیش که ؟! دوست صمیمیته دیگه !
به قول تو ؛ به نام هیچ کس ...
یا به قول من ؛ به نام همه کس ...
گاهی همچین با همه دعوام می شه که خود خدام حیرت می کنه که عجب قاطی ایی آفریدم ؟!
دارم از خودت به خودت شکایت می کنم .
گاهی نگات می کنم در حالی که بی نگاه بی نگاهم .
گاهی وقتام به غلط کردم ، غلط کردم می افتم ، یَک حال می ده !
برگشتم رو ترش کردم ؛ چته ؟!
دعوا کردم و سرش هوار کشیدم ؛ دیگه نمی خوام ببینمت .
خندید .
اول از صدای خنده هاش عصبانی شدم ، ازش رو برگردوندم ، حس کردم صدای خنده هاش داره نزدیک می شه ...
دو تا کلاغ جلو روم نشستن و دارن واسم قصه می گن تا بلکه خوابم ببره ، آخه پنجاه و دو ساعته که خواب مهمونم نشده !
راستی دارم چی می گم ؟! ببین این آدم منو به چه کارایی واداشته ؟!
خل شدم .
اصلاً من حرفی واسه گفتن ندارم ، یا لااقل قبل از این نداشتم .
ببخشید ... اصلاً مث این که من اشتباهی به دنیا اومدم .
از هر چی دبیر و معلمه ، نفرت دارم ، همچین نگام می کرد که مو به تنم راست می شد ، به خدا من تنبل نبودم ، مشقامم همیشه می نوشتم ؛ از روی تصمیم کبری تو ، پنجاه و دو ثانیه ، شانزده بار !
ولی اون همیشه ازم بدش می اومد و با خط کش کف دستم می زد .
وای ... سوخت ، مث غذای دیشب مامان جون !
دستم سوخت ، ورش دار بذار بالا ... دستم سوخت ، خوب لعنتی ورش دار بذار بالا !
جالبه ، نمی دونم چی چیه من به دلش نشسته ؟! ؛
یه دنده ، لج باز ، قد ، کم حرف ، مغرور ، بدتر از همه حرف گوش نکن !
می ترسم دستم واسه دلش رو بشه .
راستش بعضی وقتا دلم به حال دلش می سوزه ، حس می کنم همش یه چیزی داره اذیتش می کنه ، یه چیزی مث فلفل قرمز که یهویی مزه ی تندشو تو دهنت حس کنی ، نه بتونی تف کنی و نه قورتش بدی !
مث همیشه اتاقم به هم ریخته اس ؛ یَک حال می ده تو اتاق به هم ریخته ، روی لباس ، کتاب ، آت و آشغال ، جزوه و ... بخوابی و تا خود صبحم ، فک کنی که فردا قراره مخ کیو بریزی تو فرقون ؟!
کاش می فهمید سرکارش گذوشتم .
تلفن رو که به دس می گیرم ، صدای بوق آزاد ، تو گوشم می پیچه !
کاش صدا می اومد ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 5:30 عصر     |     () نظر