سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

اعظم خانوم به گلدان های کنار حیاط فسقلی أب می دهد. دختر و پ‍سری هفت هشت ساله گوشه دیگر حیاط راز جنگل بازی می کنند که ناگهان داد و فریادشان بلند می شود. مریم خانوم سرش را از پ‍نجره ای با حصیر کهنه بیرون می اورد و با چشم غره ساکتشان می کند. با خود فکر می کنم که حتما بچه های مریم خانوم هستند. که مریم خانوم چشمش به من می افتد و ابتدا مرا نمی شناسد ولی بعد از کمی فکر کردن به گرمی احوال پرسی کند. از من گلایه می کند که چرا امدنم را به او نگفتم و قبل از این که جوابی به او بدهم سراغ مادرم را می گیرد.می گویم که در بیمارستان کار می کند و الان هم سرکار است. به یاد ننه اسیه می افتم و سراغش را می گیرم.مریم خانوم حالت چهره اش غمگین می شود و می گوید که ‍پنج سال پیش فوت کرد.
بعد از چتد دقیقه گریه کردن از زمین بلند می شوم و لباسم را می تکانم.دوباره نزدیک می اید و می خواهد مرا به زمین بیندازد. که ننه اسیه میرسدورقیه را حسابی دعوا می کندو بعد دستم را می گیرد و به خانه اش می برد. چند تا از ان شکلات هایی که از روضه ها و مساجد جمع کرده از کیف کهنه اش بیرون می اورد و با لبخند دوست داشتنی اش به من میدهد. هر وقت که مرا به خانه اش می اورد با حسرت می گوید ای کاش نوه ای داشت.
سوسکی پریشان روی دیوار است و لابد می خواهد از سر و کول من بالا برود که با فرار کردن و جیغ و داد من پشیمان می شود. مریم خانوم که حالا در چارچوب در حیاط ایستاده با صدای بلند می خندد و می گوید که تا ده سال پیش بال سوسک هارو می کندی و حالا که بزرگ تر شدی ترسوتر هم شدی؟ من هم با خنده می گویم که نمی ترسم و فقط چندشم می شود! دوباره ازاعظم خانوم می پرسم که زهرا چه ساعتی می اید ودوباره می شنوم ساعت شش. به قناری داخل قفس نگاه می کنم که بی حرکت مانده و حالا قفس برای قناری تبدیل به یک بی تفاوتی شده است.
از این سو به ان سو می پرد و از ان سو به این سو!هیچ وقت هم خسته نمی شود. ننه اسیه تنهایی اش را با این قناری قسمت می کند. به ننه اسیه می گویم که چرا قناری را ازاد نمی کند؟ ننه اسیه می گوید که اگر این قناری را تداشته باشد از تنهایی می میرد.
از اعظم خانوم می پرسم که این همان قناری ننه اسیه است؟ با حلت تمسخر می گوید که یک پرنده این همه عمر نمی کند. برای چند دقیقه از این خانه سه طبقه که به زور سرپا ایستاده بیرون می ایم و به ساختمان تازه ساخت بغل دستی نگاه می کنم که به جای خانه کودکی امساخته شده نگاه می کنم. مثلا از خانه ما قشنگ تر است؟ ما حوض پر ازماهی داشتیم و درخت توت که بار ان به همه همسایه ها می رسید و ان موقع توت مجانی از اناناس گران قیمت هم خوشمزه تر بود. در خانه ما مورچهها برو بیایی داشتند و ما با سوسک ها ندگی مسالمت امیزی داشتیم. و از سوراخ های کهنه خانه مان خوشی بیرون می ریخت. چند دقیقه به احترام خاطرات دوران کودکی در کوچه باریک رژه می روم وبعد ساعتم را نگاه میکنم. ده دقیقه به شش مانده و ترجیح می دهم به خانه همسایه قدیمی برگردم. اعظم خانوم برایم پرتقال و خیار پوست کنده است. در حالی که به خیار نمک می زنم دوباره چشمم به ان قناری می افتد و دوباره به یاد ننه اسیه. با دهان پر از اعظم خانوم می ‍پرسم که قناری قبل از فوت ننه اسیه مرد یا بعد از فوت ننه اسیه؟ اعظم که دنبال کنترل ماهواره می گردد می گوید درست یک روز قبل از فوت ننه اسیه.
ساعت شش است و با زهرا لی لی بازی می کنم .مثل همیشه زهرا جرزنی می کند و با هم دعوا می کنیم. رقیه خواهر بزرگتر زهرا مرا به زمین می اندازد و کوچه باریک پر از صدای گریه من میشود. ننه اسیه رقیه را دعوا می کند و مرا به خانه خودش می برد. قناری به اینسو و ان سو می ‍پرد. من و قناری نوه های ننه اسیه هستیم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 11:53 عصر     |     () نظر