سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

مثل هر سال بود !
داشت همه چیز را آماده میکرد !
نمی خواست این ثانیه ها را ، برای دقایقی هم که شده از دست بدهد !
همیشه این وقتا که می شد ، اضطراب داشت ! یا نه ! شوق خاصی داشت !
با اینکه دیگر رمقی برای حرکت نداشت اما چشمانش حرف دیگری می گفت !
چه چیزی او را این چنین به جنب و جوش وادار میکرد ؟
بلی ! می شد فهمید !
ساعتها و لحظات داشتن پاسخ می دادن ! اما با کمی تاخیر !
خیلی وقت بود کسی رو برای همراهی نداشت !
دیگر همه چی آماده بود ! همه چی ! حتی ضربان قلب زندگی !
میدانست که به آخرین نقطه ی عمر رسیده ! مرگ را می توانست حس کند !
نشسته بود سر سفره !
نگاه خاصی به قرآن داشت !
صورتش داد میزد که خوشحال نیست ! شاد نیست !
چطور میشد که تنها باشه ؟!
چطور میشد که حتی برای یه بار هم تو همه ی این سالها ، کسی رو ندیده باشه؟!
یعنی کوه غم بود اسکلت نیمه جان پیرمرد !
داشت زیر آوار تنهائی ، له میشد !
اما فایده ای نداشت ! داشت میرفت !
اگر هم کسی می اومد ، دیگه خوشحالش نمی کرد!
حیف ! تنها کلمه ای بود که به زبون آورد !
دستش را به سمت قرآن برد !
میخواست در ابتدای ِ سال نو ، نیتی برای زندگی تازه داشته باشه!
خیلی دیر بود اما دیر نشده بود !
سفره هفت سین بی اندازه زیبا ، چیدمان داشت !
نیتش را صاف کرد ! سکوت کل خونه رو در برگرفت !
به سکوت عادت کرده بود از بس صدائی نشنیده بود !
لای قرآن را باز کرد ! باورش نمی شد !

داشت با گریه ی افسوس می خواند :

{ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَریماً }

و پروردگارت فرمان داده : جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکى کنید! هر گاه یکى از آن دو، یا هر دوى آنها ، نـزد تو به سن پیـــرى رسند ، کمترین اهانتـى به آنها روا مدار ! و بر آنها فریاد مزن ! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو !

چقدر گریه کرد !
یادش آمد که پدر و مادرش چقدر تنها زندگی کردن !
چقدر افسوس دیدن بچه هاش و خوردن ! چقدر چشم انتظار بودن !

بلی ! زود دیر شده بود !
همان تنهائی که نصیب پدر و مادر خودش کرده بود ! همون ، امروز پیشش بود !

کاش کاش میکرد ، تا دنیا اهرم ِ برگشتی به عقب داشت !

خانه پر شده بود از افسوس ! پیرمرد همچنان گریه میکرد !
.
.
صبح روز بعد ، پیرمرد سرد شده بود ! نفسی نداشت ! با افسوس رفته بود !


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 11:34 عصر     |     () نظر