سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

بیشتر کودکان هرچقدر هم زشت باشند به خاطر کودکی شان جذاب و دوست داشتنی اند. اما من از همان زمان شیرخوارگی هیچ جذابیتی نداشتم. تمام عکسهایم را که کنار یکدیگر می گذارم می بینم هیچ قسمتی از صورتم زیبا و منحصر به فرد نبوده است. انگار که اصلن این صورت، دست ها و این پاها با هم جور در نمی آمدند. از ابتدا متوجه این مطلب شده بودم. از خاطراتی که مادرم تعریف کرده بود. زمانی که پدرم با پارچه ای سبز رنگ به خانه آمد، آن را دور سرم پیچید و مرا برای مراسم شیرخوارگان حسینی به حرم برده بود. خدا می داند در آنجا چندصد بار از من عکس گرفته بود. مادرم می گفت که پدر مرتب عکس می گرفته و دائم غر و لند کنان از مادر شکایت می کرده است که چرا بلد نیست کودک را بخنداند یا اینکه بگریاند. یا حواسم را طرفی پرت کند که صورتم آن گونه که او دوست داشته در عکس بیافتد. ظاهراً پدر و مادر برای اینکه عکسهای من باب میلشان و به قول خودشان بامزه و یا هنری بیافتد، خیلی شکلک در آورده بودند آن هم با عصبانیت و شما می دانید که در این لحظات، در آوردن این شکلکهای توام با عصبانیت، هم عکاس و عوامل آن را به صورت خنده دار در می آورد و هم مدل های بیچاره ای مانند مرا!
به یاد دارم که مادرم این داستان را برای همه تعریف می کرد و همه به حرف زدن ها و مسخره بازی های پدر و مادر در زمان عکس گرفتن می خندیدند. اما من به طرز غم انگیزی سگرمه هایم را تو می دادم و دوست داشتم هرچه زودتر از آن مکان شلوغ و از آن قهقه های بلند بگریزم. چون به نظر من این مساله نه تنها خنده دار نبود بلکه خیلی هم دردناک و ناراحت کننده بود.
من همیشه دوست داشتم، آدم ها مرا با انگشتشان نشان دهند و تحسینم کنند. اما برعکس، همه مرا با انگشت نشان می دادند و مسخره می کردند. گاهی با پوزخندی و گاهی نیز با چشمهای از حدقه در آمده شان.
نمی دانم چرا از همان کودکی صورتم اینقدر لاغر مردنی و به درد نخور بود. و اینکه هیچ درخششی در چشمانم پیدا نبود. من آن چشم ها را نمی خواستم و صد البته می دانید زندگی یک کودک بدون داشتن لپ بی معناست. می خواستم صورت من نیز مانند صورت برادر کوچکترم تپل باشد با لپ های آویزان و سرخ که همه آدم ها دوست دارند لپ این کودکان را بکشند. اما برای من هرگز این اتفاق نیفتاد. نه تنها کسی دوست نداشت لپ هایم را بکشد، بلکه نمی گذاشتند من هم حتی لپ های برادر کوچکترم را بکشم و کمی با او بازی کنم. اما پدر و مادرم نمی گذاشتند. اکنون که فکر می کنم می بینم آنها واقعن نمی گذاشتند. چرا؟!

حالا ببین. اکنون شش ماه است که مرده ام. در این شش ماه، مادرم هر روز به عکسهایم خیره می شود و با صدای بلند گریه می کند و اشک می ریزد. پدرم هم هر بار که از سر کار به خانه می آید روی مبل می نشیند و ساعت ها به عکسهایم خیره می شود آنقدر به عکسهایم خیره می ماند که آخر سر، اشک از چشمانش جاری می شود.
اکنون شش ماه است همه جای خانه از عکس های من پر شده است، از همان عکس های شیر خوارگی ام در حرم گرفته تا عکسهای سیزده سالگی ام در مدرسه. تمامشان، دیوار های خانه را پر کرده اند و من از تمام عکسهای چسبیده به دیوار، از میان تمام این عکس ها با چهره ای متعجب و پر از سوال، به پدر، مادر و برادر کوچکم زل می زنم بدون اینکه آن ها را بفهمم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 8:11 عصر     |     () نظر

مزن از بی وفایی دم، که من از خود دگر سیرم
مگو شرح غمت با من، که از دست تو دلگیرم
مگو کاندر درخت عشق من چون شاخه ای بودی
چنین راحت تو بشکستی، من از تَرکِ تو می میرم

شکستی شیشه ی دل را ،درون سینه ام اما
نمی دانم چرا گفتی،که نشنیدی صدایش را
اگر دانی که آزارت ،مرا جان بر لب آورده
نمی بخشم تورا هرگز،که شد پیرآن دلِ برنا

عذابم می دهد دیگر، تبسم های بی رنگت
نمانده یک اثر ازمن ،در آن قلب و دل سنگت
چه بی پندارو بی قیدی،تو از یاد وخیالِ من
نمی دانم که می دانی، شَوَم هر لحظه دلتنگت

همه روزِ مرا یادت ،نموده تیره چون شبها
برایم هر شبِ بی تو ،به مانندِ شب ّیلدا
اگرچه زنده ام اما ، مرا درآتش اندازی
چنین عاشق کُشی بر پا نموده فتنه وبلوا

چو گویم من ز خود سیرم، دلیلش را تو می دانی
برایم شعر شعر وآوازِ جدایی از چه می خوانی
در این تنهایی وغربت، من از یاد تو می میرم
حقیقت باشد این مطلب ، تو خود بهتر ز من دانی

تصور هم نمی کردم ، رفیق نیمه ره گردی
به باور هم نمی گنجد، مرا تنها رها کردی
همه راز و نیاز من، دعای هر نماز من
خدا را خواهشم باشد،شَوَد روزی که برگردی

به رویا دیده ام شاید، فتادم در میان دام
برایم بوده کابوسی ،چنین رویای بد فرجام
کجا بردش زِ یاد من ،غمت را این می ومستی
نمانده چاره جز مُردن، سیه مستم کند آن جام

من از کابوس هجران ، از جداییِ از تو می میرم
ازاین نا مهربانی ها من ازدست تودلگیرم
نمی دانم که می دانی تو این را یا نمی دانی
که من بی تو زِ خود،از زنده ماندن هم دگر سیرم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 8:7 عصر     |     () نظر

خاصیت نیمکت این است که هر کس روی آن بنشیند به دنبال یک هم صحبت می گردد . حالا اگر تصمیم به نشستن روی یکی از نیمکت ها را بگیری که یک نفر قبلا روی آن نشسته باید خودت را آماده کنی برای گوش دادن به درد دلهایش . حالا تبدیل می شوی به یک جفت گوش شنوا .

قصه از همان روزی شروع شد که به مدرسه رفته بود . اولین روز پاییز و همان شور و شوق جشن شکوفه ها . داستان از این قرار بود که ایشان هیچ وقت عادت به پوشیدن لباس های مدرسه ای را نداشت . اصلا عادت به پوشیدن شلوار نداشت . بیشتر اوقات همان شلوارک جین را ترجیح میداد که مثل پیرمردها دو تا بند کشی شلوارک آن را از افتادن نجات میداد . همین کش های دوتایی خودش داستانی بود . اینکه صبح ها وقتی بیدار میشد و چشم هایش هم نای باز شدن نداشتند و مادر با همان مهربانی شروع می کرد به صبحانه دادن به او و بعد هم حاضر شدن برای رفتن به مهد کودک . در مهد کودک شلوارک آزاد بود . یادش می آمد که مادرش کش ها را به شوخی به جلو می کشید و بعد صدای برخورد به لباس او که هر دو را به خنده می انداخت .

در کل از دبستان خیلی به یاد نداشت . دوران قبل از دبستان را بیشتر دوست داشت . از اردوی پارک که می گفت خودش هم می خندید . همین پارکی که آنجا بودیم . اینکه یک بار لباس های اردو را در هم بر هم بر روی میز وسط مهد ریخته بودند و گفته بودند که هر کس یک لباس را بپوشد . خوب لباس یک دست در کنترل کردن این همه بچه کمک بزرگی بود . هجوم بچه ها روی لباس های بد رنگ صورتی چنان بود که او تصمیم گرفته بود تا مثل یک جنتلمن صبر کند تا آخر از همه جلو برود و لباسش را بردارد . شروع می کند به خندیدن و صورتش سرخ می شود . اینکه او فکر میکرده لباس های پسرانه و دخترانه به تعداد بچه های مهد است برایش جالب بوده و بعد پرسید که من فکر میکنم چه اتفاقی افتاده باشد اگر یک لباس صورتی دخترانه چین دار ! تنها باقی مانده آن غارتگری بچه ها باشد و تنها فرد بی لباس هم او !!؟ تصورش برایم جالب بود که یک روز تمام همراه با بچه ها در پارک با همان لباس چین دار صورتی !! من هم میخندم و او ادامه می دهد .

پیرمرد خوش چهره ای است و نگاهش رو به من نیست وقتی حرف میزند و خاطراتش را تعریف می کند . این خاصیت نیمکت هاست که همه به رو به رو نگاه می کنند و یا سر به زیر دارند و حرف می زنند . شروع می کنند به جواب دادن سوال هایی که هیچ وقت پرسیده نشده است . حداقل برای او این طور بود که احتیاجی به سوال پرسیدن نبود . چشمانم را کمی تار می کنم و نگاهش می کنم . پیرمرد را گوشه کادر قرار می دهم و کودک را در سمت چپ قاب دست در دست مادر و در نمای دور و محو تصویر قرار می دهم . آن قاب را در ذهنم ته نشین می کنم تا هر وقت دلم برای آن لحظه تنگ شد ذهنم را ورق بزنم . معمولا این کار را می کنم با لحظه های خوب . چشمانم را که باز و بسته می کنم دست هایش بیشتر نگاهم را جلب می کند . چین و چروک های یک دست که تکیه بر عصای چوبی داده است .

به خودم که می آیم می فهمم نصف داستان را از دست داده ام . چند دقیقه ای است که او سکوت کرده و حرف نمی زند . به من نگاه نمی کند و من هم چیزی نمی گویم . بلند می شوم و از دکه روزنامه فروشی روبه رو که نقش بوفه پارک را هم بازی می کند دو تا از این چایی های نبتون می گیرم . آب جوش را باید خودت داخل لیوان پلاستیکی بریزی . کنار سماور می ایستم و گرم می شوم . با دو تا لیوان چای و چند تا قند پیش پیرمرد بر می گردم . بدون حرف و تعارفی چای را از من می گیرد . شاید این هم از خاصیت های نیمکت باشد که کسی با کسی تعارف ندارد .

بعد از مدت ها آسمان شهر تیره شده است و دانه های ریز برف شروع به پایین آمدن می کنند . پیرمرد از آن روزهای زمستانی می گوید که همراه مادرش به بازار می رفته تا کانوا بگیرند و مادر برای او کلاه و شال گردن کاموایی ببافد . همیشه حرکت سریع میل های بافتنی مادر برایش یک مهارت بی نظیر می آمد که بدون نگاه کردن به کامواها و میل ها کار را بی نقص ادامه می داد . و بعد حرف از بازی ها و آدم برفی ساختن ها می شود و اینکه نمیداند دوستان آن دوران و همنشین های آن کلبه برفی رو به روی خانه که چند نفری ساخته بودند ؛ الان کجا هستند و چه می کنند . شاید آنها هم روی نیمکتی نشسته اند و با یک گوش شنوا شروع به دردل کرده اند .

از روزهایی می گوید که زندگی برایش رنگ واقعی تری پیدا کرده بود . از روزهایی می گوید که احساس می کرده انگار یک نفر چشم هایش را با یک جفت چشم جدید جابه جا کرده باشد . آدم هایی را دیده بود که زندگی را برایش هر روز تلخ تر می کردند . رو به من کرد و در چشمانم نگاه کرد . برای لحظه ای از آن نگاه ترسیدم . گفت هر روز که چین و چروک های روی دستت زیاد تر میشود و موهای سرت سفیدتر ، می فهمی که طعم دنیا تلخ تر از این حرفاست و با هیچ چیز شیرین نمی شود . یکی از قندها را انداخت توی لیوان پاستیکی و شروع کرد به هورت کشیدن .



حرف هایش برایم یک جور دلگرمی بود . داشتم به این فکر می کردم که اگر خیلی خوش شانس باشم و دنیا لبخندی به من تحویل دهد آخرش مهمان یکی از همین نیمکت های پارک می شوم و مجبورم با گوش شنوایی دردل کنم و چایی ام را این طور هورت بکشم .یعنی یک جورایی آخر خط همین نیمکت است . باز هم در فکر و خیالاتم بودم که متوجه رفتن او نشده بودم . به نیمکت نگاه کردم . یک لیوان چای نصفه خورده شده و یک قند که به کار نیامده بود .

برف شدید تر شده بود و پیر مرد با عصایش دور می شد . چشم هایم را نازک کردم و پیرمرد را با آن قامت خمیده در وسط تصویر قرار دادم و چشمانم را برای لحظه ای روی هم گذاشتم . دانه های برف را روی صورتم احساس می کردم . از خدا خواستم که این فرصت را به من بدهد . فرصت نشستن روی نیمکت و قدم برداشتن بر روی برفهای دست نخورده . خواستم که وقتی دست هایم پر از چین و چروک شد و موهایم سفید ، به انتظار آمدن برف ها ، مجبور به نشستن پشت پنجره بسته نباشم. دوستی می گفت آروزها هر چه کوچک تر باشند زودتر برآورده می شوند .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 8:0 عصر     |     () نظر


کیف بچه های دبستانی یه بوی قشنگی داره
بوی مداد و پاک کن
دو یار قدیمی ... همیشه در کنار هم ... همیشه دلواپس هم ...
مداد با هر نوشتن ، از عمرش کم میشه و باید درد تراشیدن رو تجربه کنه و کوچیک و کوچیکتر بشه
پاک کن هر اشتباه مداد رو با جون میخره و عمر خودشو کوتاهتر میکنه .....
کاغذ هم سند دوستی این دو یار رو یدک میکشه
چه زیباست رفاقت این دو یار قدیمی .....
از رفاقتشون ، ادمها ندونسته یاد میگیرن که اگر اشتباهی رو مرتکب میشن ، پاک کنن و جبران ...
ولی از زمانی که دشمن قسم خورده مداد و پاک کن پیدا شد
ادمها هم عوض شدن
تاوان اشتباه ، سنگین تر شده و پاک کردنش به قیمت از بین بردن سند این یار تنهاست............
کاش زندگی کردن در کنار هم رو ، از مداد وپاک کن یاد بگیریم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 7:56 عصر     |     () نظر

من تهی شدم
در میان هست و نیست
منتهی به هیچ
در عبور از آینه
مثل شعله ای ضعیف
می شوم لهیب هیچ
در کنار آرزو
بوسه های بی ثمر
می زنم گهی به هیچ
وز کنار خاطرات
خسته از شکستنم
و تنم کنیز ناله ام
می خورد نهیب هیچ
خسته از عبور و مرگ
اشک بی دلیل من
می شود رهی به هیچ
سیر از احتضار مرگ
در تن نحیف خویش
سیرم از تنی که می شود
بی سبب نصیب هیچ
تلخ و سرد زندگی
می شود نصیب من
در میان زندگی
از غم مهیب هیچ
ساکتم و روز شب
روزهای رفته ایست
که نمانده یادی از
چشم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 7:54 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >