سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط، خودم را گم و گور کردم. اما دلهره امتحان و جواب ندادن به سوالات جبر و نمره صفر ...
اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره امتحان جبر آن روز را با خود دارم.
به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی، اگه خواستی سر جلسه امتحان حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون، یه وقت غصه نخوری بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم، قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره جلسه امتحان رهایم نمی کند!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 10:2 عصر     |     () نظر

نی نی آن­جا نشسته بود و دستور می­داد: وای وای دلم آلبالو دلش می­خواد!
مامان گفت: آخ آلبالووو!
بابا نشست ترک موتور قراضه­اش و رفت آلبالو بگیرد.
نی نی آخرین هسته آلبالو را فوت کرد و گفت: آی خدا، چاقاله بادوم! چاقاله بادوم برام بیارید!
مامان گفت: یه سالی می­شه چاقاله بادوم نخوردم.
بابا آخرین اسکناس­های توی جیبش را شمرد و گفت: یعنی با این­ها چقدر چاقاله می­دن؟
نی نی دستی به شکمش کشید و گفت: تمشک وحشی! اگه نخورم می­میرم!
مامان دلش را گرفت و ضعف رفت: یادته دو سال پیش لب دریا برام تمشک خریدی؟
بابا کله­اش را خاراند و گفت: یعنی می­تونم تا شب نشده برم شمال و برگردم؟
لب و لوچه­ی نی نی از تمشک قرمز شده بود.
نی نی خندید و دست و پاهایش را تکان داد و گفت: هاهاها! من پادشاه عالمم!
بابا گوشش را چسباند به شکم مامان اما فقط سروصداهای توی شکم مامان را شنید.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:55 عصر     |     () نظر

یک سمتم نانوایی و سمت دیگر فروشگاه لوازم التحریر.پولم کافی نیست.
مانده ام نان بگیرم یا یک دفتر برای دخترم.معلمش به او گفت ده بار از روی درس بابا نان داد مشق کند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:54 عصر     |     () نظر

گه زیاد توی نخِ جزئیات آشپزخونه "ماری آن" میرفتی، میفهمیدی که تا تاریخ مصرف تمام خوراکیهای خوشمزه ی تو یخچال و کابینتش، چند روزی بیشتر باقی نمونده! یا شایدم فقط چهار اِلی پنج روز از تاریخ انقضاشون گذشته . با این حال ماری شکمش رو تو داده تا توی چش "پیتر" متناسب تر جلوه کنه.......
بازوهاش رو، از روی آستینهای توریِ لباس تو خونه اش، مدام میخاروند.... خارش دونه های روی گردنش رُ عرق تنش آروم میکرد و جای نیش سرِ گونه هاش، خب حکم سرخاب رو داشت!.
دقایق پایانی یک روز طولانی..... با این حال پیتر هنوز پای میز صبحونه است! دسته فنجون خوش تراش جلوی روش با گلهای ریز شاپسند مصنوعی تزئین شده ! این نبوغ ماریه که میتونه همه چیز رو با هم ترکیب کنه.....
می دونی پیتر؟ همیشه به این فکر می کردم که اگه بخوام یه روز با عشق تزئینت کنم چه کار کنم؟ تا اینکه یه روز به ذهنم رسید تا شال گردن فسفری اولین دیدارمون رو بشکافم و مث یه روبانِ خوشرنگ دورت بپیچم شاید اینطوری بتونی یه روز کامل رو تو آشپزخونه پیش من استراحت کنی. بیرون رفتنای تو خیلی خرج بر میدارن الان چند وقته که خرید نرفتم اما با این حال همه چی داریم میبینی که...! آشپزخونه کافی شاپا پر از موش و جیرجیرکه، شکلاتاشونو میذارن زیر بغل گارسونا تا با حرارت تن اونا آب بشه بعد میریزن تو یه لیوان که با دستمال مستراح تمیزش کردن و یه خورده خامه وانیلی بهش میزنن تا تو بوش رو نفهمی...... دقت کردی بعضی از کافی شاپا دستشوییهای شیکی دارن نه سرویس دهی به درد بخوری؟ شیر آبای مجهز به چشم الکترونیکی تا وقتی دستاتو جلوشون میگیری بهت آب بپاشن .
دستای خیسش رو روی پیتر تکوند و با قهقهه چرخی دور خودش زد و جلوی روی پیتر پشت میز نشست اما با دلخوری ادامه داد:
نگاه مبهوتت به میز مث موقعی هس که به رز فکر میکنی اوون قراره یه وکیل بشه اینو یادت نره چرا فکر میکنی که اون شکل منه ؟چون من زائیدمش؟ بدون ارتودنسی دندونای کج ومعوجش هیچ وقت نمیتونس شکل من باشه اصلا مهم اینه که من به زور فرستادمش دانشگاه تا واسه خودش کسی بشه مادرانگی که همش نوازش کردن نیس!.میدونی؟ هر وقت با ذوق نیگاش میکردی و میگفتی بد جوری تو رو یاد جوونی یای من میندازه دلهره برم میداشت که نکنه یائسگی بنفش من، تو رو ازم بگیره ....باورش سخته یعنی باورش شاید واسه هر زنی سخت باشه که قبول کنه سرخی و شور و شرِ عشق رنگ و روش رو از ..هه خنده داره ولی نـــــــــــــه شاید اگه حداقل این قضییه رو تو بیست سالگی بفهمی قدرعافیت رو بدونی و ماه به ماه به شکرانه جوهره خوشرنگ عشق مراسم شکر گذاری رو به جا بیاری .اینو با رز درمیون میذارم موجود کوچولوی بی دستو پا اینقدر تنهامون نگذاشت که تنها موندن من و تو پیش هم از معنا افتاد.
کلسیم این چیزیه که تو سن وسال من وتو میتونه سلامت نگهمون داره .توی آخرین آزمایشت دکتر با التماس ازت خواست تا یه خورده شیرینی مصرف کنی . می دونی بستنی میتونه پر کلسیم باشه وواسه تو که تحمل خوردن شیر رو نداری مناسب .
صدای مخلوط کن ماری در روز چندین بار شنیده میشد .قفسه ظرفهاش که زمانی از لیوانهای مختلف لبریز بود در حال خالی شدن بود معجونها و شِیکهای دست نخورده و کپک زده دور تا دور پیتر توی فضای تنگ آشپزخونه دل انگیز بود . شاید اگه ماری تو فاصله استراحتهای کوتاه و مُقَطّعش در نهایت دلزدگی نیمی از اونچه که به عفونت مبتلا شده بود رو نخورده بود قلقله متعفن خوراکیهای فسیل شده خیلی زودتر از اینها به همه چیز پایان میداد .ترکیب مواد خوراکی فاسد شده بهش آرامش می داد وهر وقت فرصت میکرد جای گزش ورم آلود مگسها و پشه ها رو خِرت خِرت زخم میکرد .
موهام رو افشون کردم ببین منو... درست مثل اولین دیدارمون. یادته اولین جمله عاشقانه ات چی بود ؟ ...دلم میخواد شالگردنت رو شونه جفتمون باشه و من و تو رو واسه همیشه شونه به شونه هم نگه داره ... این حرفت همیشه تو گوشم بود . یادش به خیر! یادته یه فنجون قهوه رو هر دومون با هم سر کشیدیم ؟ توی اون کافی شاپ نه چندان شیک، نگاهمون به گلدون گلهای شاپسند مصنوعی دلخوش بود اااه پیتر اگه این خاطره رو یاد داشتی اوون روز همه فنجون رو یه دفعه ای هورت نکشیده بودی می خواستم خیره به هم ....
اگه ماری جرات میکرد و یه عکس از خودش و پیتر و آشپزخونه درهمش میگرفت..... اونوقت یه پیرزن چاق رو با موهای تُنُک میدید که کنار یه پیرمرد محتضر ایستاده! اما ماری، پا به پای مگسها که تو کثافت با اشتیاق ویراژ می دادن عین پروانه دور پیتر چرخ میزد. بوی تعفن و گند همه جار و برداشته بود اما ماری همچنان عاشقانه تلاش میکرد .جای نیش مگسها و گزش پشه ها اذیتش میکرد ولی با این حال ماری تو خاطراتش شنا می کرد ......
عزیز دلم می دونی! همه چیزت مردونه و خشنه. شیش ساله بودم که ماما، پاپا رو ترک کرد. دلتنگ مامی که میشدم پاپا می گفت: قاصدکها از طرف مامی برات بوس آوردن. میپرسیدم چرا قاصدک؟
می گفت آخه عین مادرت، سفید و سبک و پنبه ای ان . حالا من تو سکوت سرد تو گوش به زنگ وزوز مدام این مگسام تا شاید نشونه ای از صدای نابود شده تو رو بشنوم یه حرفی بزن عزیزم.
تب امونش رو بریده بود ولی با اینحال بازم داشت با دلداری تیتر رو ستایش میکرد اصلا کی گفته مردا نمی تونن بچه بزان؟همیشه می دونستم اگه عاشقانه به چین نحیف شکمت چشم بدوزم نگاه من میتونه زایشی توی تو بوجود بیاره... به پهلوی چپت نگاه کن! همونجایی رو که به دسته صندلی چسبوندیش... هزاران هزار، موجود ظریف ابریشمی... سفید عین رنگ شیر جون گرفتن و موج میزنن...... می دونی؟ چیزی برام کم نذاشتی جز، مجال مزه مزه طعم سیانور رو با شکر. یه موسیقی لایت همراه با رقص اندام من، میتونه به رشد اونایی که تو زاییدیشون کمک کنه آخه خیلی شبیه به تو ان ...... میتونم تجسم کنم که موج حرکتشون روی سینه و لبهام چه جوری چشمه خشک شهوتم رو دوباره پر جون میکنه!
گونه پیتر رو بوسید. حرکت لبش رو گونه مرد، پوست نازک شده روش رو پس زد و فورانی از کرمهای سفید خیس و نرم بر روی صورت ماری لغزیدند...... نیش خورده خورده مگسها انگار ذره ذره سیانور توی قهوه رو ازگوشت و تن پیتر به ماری تزریق می کرد.
ماری کف آشپزخونه جلو پای تیتر دراز کشید چشمهاش رو بست.
زن بیوه همسایه داشت تو رونسبت به من سرد می کـرد.
هجوم مداوم مگسها به تنش و گزشهای مداومشون ماری رو کلافه کرده بود، عین یه زن لوند که خودش رو با عشوه روی زمین می غلطونه دلبری می کرد.
آروم آروم جون می داد. لرزش تنش عجیب بود، شاید به این باور رسیده بود که با هجوم تجزییه کننده های بدن پیتر پیغامی عاشقانه دریافت کرده وتوی خیال داشت به توهم لرزه آور یه لذت عاشقانه میرسید. فساد همزمان همه گوشتها و خوراکیها قلقله کرمها و پشه ها و لارو ها و هجوم نقطه به نقطه و دست جمعی اشان بر تن بی جان ماری و جسد بو کرده پیتر تدائی برفک ویزویزی تلوزیون آخر شب رو داشت... خاموش.. پایان.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:44 عصر     |     () نظر

مرد به مبل تکیه داد ?زن در مقابل اش نشست و لیوان شربت رو روی میز گذاشت.
-مهناز تو بهترین همسر دنیایی. توی این سه سال حتی یک بار هم به روم نیاوردی که دارم بیر می شم.می خوام امروز لبخند رو روی لبات ببینم...امروز رفتم و به قولی که اول ازدواجمون بهت داده بودم عمل کردم و همه اون زمین ها رو به نامت زدم....فقط باید با هم بریم تا سند ها رو امضا کنی.
لیوان شربت از روی میز برداشت و تا ته سر کشید.بلند شد و به سمت کیفش رفت.
- راستی مهناز واقعا همه بهم دروغ می گفتن که 17 سال اختلاف سنی مشکل سازه? تو چاره ی همه ی...
صدای مرد قطع شد? هیکل درشت اش با صدای بدی روی فرش افتاد.
مهناز به جنازه مرد خیره شد?فکر نمی کرد سیانور اینقدر زود عمل کند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 9:38 عصر     |     () نظر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >