مثل هر سال بود !
داشت همه چیز را آماده میکرد !
نمی خواست این ثانیه ها را ، برای دقایقی هم که شده از دست بدهد !
همیشه این وقتا که می شد ، اضطراب داشت ! یا نه ! شوق خاصی داشت !
با اینکه دیگر رمقی برای حرکت نداشت اما چشمانش حرف دیگری می گفت !
چه چیزی او را این چنین به جنب و جوش وادار میکرد ؟
بلی ! می شد فهمید !
ساعتها و لحظات داشتن پاسخ می دادن ! اما با کمی تاخیر !
خیلی وقت بود کسی رو برای همراهی نداشت !
دیگر همه چی آماده بود ! همه چی ! حتی ضربان قلب زندگی !
میدانست که به آخرین نقطه ی عمر رسیده ! مرگ را می توانست حس کند !
نشسته بود سر سفره !
نگاه خاصی به قرآن داشت !
صورتش داد میزد که خوشحال نیست ! شاد نیست !
چطور میشد که تنها باشه ؟!
چطور میشد که حتی برای یه بار هم تو همه ی این سالها ، کسی رو ندیده باشه؟!
یعنی کوه غم بود اسکلت نیمه جان پیرمرد !
داشت زیر آوار تنهائی ، له میشد !
اما فایده ای نداشت ! داشت میرفت !
اگر هم کسی می اومد ، دیگه خوشحالش نمی کرد!
حیف ! تنها کلمه ای بود که به زبون آورد !
دستش را به سمت قرآن برد !
میخواست در ابتدای ِ سال نو ، نیتی برای زندگی تازه داشته باشه!
خیلی دیر بود اما دیر نشده بود !
سفره هفت سین بی اندازه زیبا ، چیدمان داشت !
نیتش را صاف کرد ! سکوت کل خونه رو در برگرفت !
به سکوت عادت کرده بود از بس صدائی نشنیده بود !
لای قرآن را باز کرد ! باورش نمی شد !
داشت با گریه ی افسوس می خواند :
{ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِنْدَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ کِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلاً کَریماً }
و پروردگارت فرمان داده : جز او را نپرستید! و به پدر و مادر نیکى کنید! هر گاه یکى از آن دو، یا هر دوى آنها ، نـزد تو به سن پیـــرى رسند ، کمترین اهانتـى به آنها روا مدار ! و بر آنها فریاد مزن ! و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو !
چقدر گریه کرد !
یادش آمد که پدر و مادرش چقدر تنها زندگی کردن !
چقدر افسوس دیدن بچه هاش و خوردن ! چقدر چشم انتظار بودن !
بلی ! زود دیر شده بود !
همان تنهائی که نصیب پدر و مادر خودش کرده بود ! همون ، امروز پیشش بود !
کاش کاش میکرد ، تا دنیا اهرم ِ برگشتی به عقب داشت !
خانه پر شده بود از افسوس ! پیرمرد همچنان گریه میکرد !
.
.
صبح روز بعد ، پیرمرد سرد شده بود ! نفسی نداشت ! با افسوس رفته بود !
کلمات کلیدی: