روزی در قریه ای جوان تنومندی قدرت نمایی می کرد زنجیر پاره می کرد،با خرس مبارزه می کرد؛پشت خرس را به زمین می زد،ریشه درخت را از خاک بیرون می کشید و سنگهای بزرگ را به فاصله دوری پرتاب می کرد و... همه غرق در قدرت و شوکت جوان تنومند بود که ناگهان پیر مرد ضعیف الجثه و ناخوش احوال که بازوانش در مقام لاغری از نی قلیان گرفتش برتری؛ زد زیر خنده.
اهل ده در هاله ی تعجب از پیر مرد علت خنده را جویا شدند.پیر مرد گفت:من از این جوان تنومند ، قوی ترم اهل ده باز زیر خنده زدند و جوان تنومند را این سخن خوش نیامد و با نعره بلندی که لرزه بر اندام می انداخت گفت:ثابت کن(لوزه های حلقوم معلوم).
پیر مرد پری در آورد با زیرکی مسیر باد را تشخیص داد و پر را رها کرد پر به فاصله دوری رفت
پر دیگری را در آور و به جوان تنومند داد و گفت:اگر خیلی قوی هستی پر بیشتر از من پرتاب کن!!
جوان سه گامی برداشت و پر را با تماه قدرت انداخت،پر چرخی خورد و درست پیش پای جوان تنومند افتاد. این بار هم اهل ده خندیدند!
کلمات کلیدی:
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود. رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
کلمات کلیدی:
معضلی به نام صدای بچه همیشه این موقع شب آزارم می داد ربطی هم به
تغییر فصل نداشت، پاییز خانه ی پدریم بود.
پا می شدم با کودکیم قدم میزدم تا یه جای دور از همین حوالی؛
داستان همان داستانِ همیشگی بود فصل همان فصل همیشگی بود؛
قصهء ازهم گسیختگیِ خانواده ای که مردش تا پیشانی در درد فرو رفته بود و
زنش انقلاب می کرد علیه خود؛
و در باور عامیانه این ها همان نمک طعام بود،
نمکی که حالا طعم زخم هایم را گرفته،
زخم کودکی که پدرش شناسنامه دارش کرده و مادرش به خاطر اعتقاد به چشم
شوری وان یکاد از گردنش آویزان کرده!
و تبصره ای هم وجود ندارد که برای یک لحظه پدر خمارش را ببیند که کانگارووار بالا
پایین میپرد و مادر الکلیش کمتر قه قهه می زند؛
داستان همان داستانِ همیشگی بود فصل همان فصل همیشگی بود پاییز خانهءِ
پدری من بود.
کلمات کلیدی:
همیشه به "سرعت" علاقه دیوانه وار داشتم وخیلی دوست داشتم بدونم اگه با نهایت سرعت حرکت کنیم، چی میشه؟ شنیده بودم که بعضی هواپیماها ، در سرعت بالا ، دیوار صوتی را می شکنن که البته با پرس و جوهای بعدی فهمیدم یعنی از سرعت صوت هم بیشتر میرن. جایی دیگه هم خونده بودم که اگه چیزی بتونه با سرعت نور حرکت کنه، تبدیل به انرژی می شه. خلاصه همه این چیزا باعث شده بود تا بخوام یه جورایی این تجربه را داشته باشم. یه خیابون خلوت و بدون چاله چوله ، قشنگترین منظرهای بود که هنگام رانندگی میتونست روبروم قرار بگیره.، اون وقت بود که پامو با تمام وجود روی پدال گاز میفشردم و تا جایی که ممکن بود تند میرفتم.
ساعت چهار بعد ازظهر یکی از روزای اولین ماه زمستان بود، خورشید گرمای مناسبی نداشت و کم کم داشت ناپدید میشد. مشغول تمیز کردن ماشین بودم تا واسه فردا آماده باشه. من معمولا از داخل ماشین شروع میکنم،کف پوشها را درآوردم و همه پوست تخمهها و کاغذ پارهها را خالی کردم توی باغچه. کف پوشها طوری طراحی شده که لبه دارن و مانع ریختن آشغال توی ماشین میشن، این موضوع تمیز کردن را خیلی راحت میکنه. حتی اگه آب یا هر مایع دیگهای هم بریزه ، وسط کف پوش جمع میشه و به قسمتهای دیگه نمیرسه. بعد داشبور و فرمون، بعدشم نوبت صفحه کیلومتر میشه که خیلی تمیز بودنش واسم مهمه. آینهها و شیشهها آخرین قسمتی هستن که دستمال کشیده میشن، معمولا به خاطر خستگی این قسمتا زیاد با دقت تمیز نمیشن.
صدای زنگ ساعت نشون میداد که 5 صبحه و وقت رفتن. به زحمت خودمو از رختخواب جدا کردم و بعد از آماده شدن به سراغ آزمایشگاه سرعتم رفتم. تا بخاری گرم بشه باید چند دقیقهای سرما را تحمل میکردم. به اتوبان که رسیدم، هوا هنوز تاریک بود و اتوبان به شکل وسوسه انگیزی خلوت. عقربه کیلومتر شمار، آروم آروم جلوی چشمام اوج میگرفت، هفتاد، هشتاد، نود...
تنها چیزی که اذیتم میکرد صدای ممتد بوق اخطار بود، البته من روش خلاص شدن از دستشو خوب بلد بودم، صدای سی دی را تا جایی که ممکن بود زیاد کردم و روی آخرین درجه باس گذاشتم، صدا اینقدر زیاد بود که حتی صدای خودم رو هم که با خواننده همخونی میکردم، نمیشنیدم. عقربه با لرزشهای ریز و تند، داشت خودشو به صدو پنجاه نزدیک میکرد، هیچ کس توی اتوبان نبود، ماشین به سرعت خطوط سفیدوسط جاده را میبلعید، خواننده فریاد میزد، من فریاد میزدم، ماشین با سرعت سرسام آوری به جلو میرفت. دو منبع نور قرمز رنگ مرتعش و ضعیف از دور نمایان شدند. جاده شیب ملایمی داشت و این به عقربه کمک میکرد سریعتر جلو برود، حالا از عدد صدو هفتاد هم رد شده بود. نورهای ضعیف حالا به شعله های فروزانی تبدیل شده بودند. برای لحظهای چشمم به آینه افتاد، رگهای صورت و گردنم کاملا بیرون زده بودند و نزدیک بود بترکند. حرکت سریع خون را از زیر لایه نازک و براق پوستم میدیدم.
چشمم را که از آینه گرفتم، شعلههای اتش وارد ماشین شده بودند. نور قرمز خیره کننده ای همه جا را پر کرد. شیشه جلو فرور ریخت، صدای خرد شدن قطعات ماشین با صدای خواننده در هم آمیخت. فشار کمربند ایمنی، استخوانهای ترقوه ام را له کرد و به پشتم چسباند، دیگر صدای خواننده شنیده نمیشد، تکه بزرگ شیشه از قسمت سرشانه وارد پوستم شد و و هر چه جلوتر میرفت ، مسیر عمیق و عمیق تری را از خود به جا میگذاشت، تا به شاهرگ گردنم رسید که از شدت فریاد کاملا برآمده بود، حجم زیادی خون ناگهان به درون ماشین پاشید و کفپوشهای لبه دار را به دریاچهای قرمز تبدیل کرد. فرمان درست زیر دیافراگمم قرار گرفته بود و با تمام توان قفسه سینهام رابه سمت بالا می فشرد، صدای مچاله شدن دندهها را می شنیدم، بالاخره یکی از دنده ها نتوانست فشار را تحمل کند و با صدای جر جر خشکی درهم شکست، لبه های تیز استخوان پوست سینه ام را شکافتند و بیرون زدند ، حالا نوبت دنده بعدی بود و بعدی و بعدی...
بر اثر توقف ناگهانی ماشین، سرم با شدت با داشبورد برخورد کرد و در همان لحظه اول از وسط به دو نیم شد. با متلاشی شدن جمجمهام، ماده سفید رنگی پاشید روی شیشه کناری، فکر کنم مغزم بود. دسته راهنما ،پوست کنار شقیقهام را شکافت و و با ضربه محکمی چشم چپم را پرت کرد بیرون، چشم افتاد وسط حوضچه خون، چند تا قل خورد و یه گوشه کنار لبهها آروم گرفت. نور قرمز کم کم به تیرگی گرایید، همهمه های مبهمی به گوش می رسید، صداها خاموش شد، سکوت و آرامش.
خسته شدم، باید کمی استراحت کنم
کلمات کلیدی:
این روزها وقتی به خود و دیگران مینگرم میبینم که واقعاً آن شاه شاهان درست حرفش را زده. درست گفته هر چیز را که فهمیده و عیان کرده. دیگران او را کافر و ملحد خواندند اما من با او هم عقیدهام! هم عقیدهام با حرفهایش با برهانهایش با عقایدش. او تنها کسی بود که او را فهمید. فهمید و آن را به خود فهماند و ما را نیز آگاه. آری من از اوی تنها و لاشریک حرف میزنم. اوی بیانتها و زلال و شفاف. آن روز که ما را از گِلی ناچیز سرشت و چون اشرفی مابین درباریانش گذاشت، قدرت خود را نه تنها به خود بلکه به ما که زاییدهای از او هستیم هم نشان داد. نشان داد و ثابت کرد بر ما خود را و بر خود نیز.
او همیشه با ما بوده. همیشه در ما بوده و همیشه یک رنگ بوده. چقدر زیباست از خود گذشتگیاش. او قطره قطره از دریای بیکران وجودش را که جزوی از خودش بوده در ما دمیده. حسش میکنید؟! حس میکنید آن قطرهی لایتناهی را، که از بزرگی و اَعظمی بر ما ارزانی شده و همیشه دریایش کنارش بوده و او را ندیده؟! ماییم که آن را ناچیز میگیریم ما! کمی به خود بنگر! فکر کن! حس کن! فریاد کن! بخند! حال بیندیش! بیندیش از این قطرهی ناچیزی که این قول پیکرین جسم تو را حریف است. حریف است بر هر آن چه مقابل او باشد. حریف است بر هر آن چه آفریده شده و حریف است بر هر آن چه در دنیاست. حتی حریف است بر چون خودی در دیگری. او زبان چون خود را خوب میفهمد چون از جنس خودش است. میفهمد و با آن در گذر است و با آن یکتا. اما چه شیرین است آن لحظهای که خود را به ذات خود وصل میکند، دیگر قطره بودن را باور ندارد. دیگر از خود و ته ماندهی خود و غیر چیزی نمیفهمد. آن ذات بیهمتا چون او را در بر میگیرد دیگر این قطرهی کوچکین خود را دریا میداند. دیگر هیچ چیز را نمیفهمد و همچنان با دریای بیانتهای وجود سیر میکند. او در امواج طوفانی آن غرق شده و در یکرنگی آن نیست شده. آری درست میگفت آن شاه شاهان که
من اللهام تنها ذرهای.
کلمات کلیدی: