گوش کن!
صدا را میشنوی؟
باد شدیدی میوزد
آسمان هم بی قرار شده است
مثل دل کوچک من
دل کوچک من که برای دیدن تو بیقراری میکند
من کنار پنجره نشسته ام
سرم را روی زانوان بی رمقم گذاشته ام
در خانه هیچکس نیست
دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چقدر دلتنگم.
بگویم که دل دیوانه ام فقط تو را میخواهد و دیگر هیچ...
وقتی تورا ندارم هیچ چیز زیبا نیست.
من خسته ام.
دلم آغوش امن تورا میطلبد.
دلم چشم های تو را میخواهد تا در این سیاهی بی پایان راه را گم نکند.
نازنینم...
ای کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم
نگو که میدانی.
عشق مرا با هیچ چیز نمیتوان اندازه گرفت.
وای که چه روزهای سختی را میگذرانم.
وای که این لحظه ها انگار هرگز به پایان خود نمیرسند.
من از حس وجود تو مست میشوم.
سبک میشوم.
میتوانم تا آوج آسمان پرواز کنم.
تو را که ندارم دنیا برایم قفس میشود
و هیچ دستی برایم آب و دانه نمیریزد.
ای کاش در قفس بودم،
ولی تورا داشتم.
من بدون تو نمیخواهم زندگی کنم.
نمیخواهم زنده باشم.
آه!
دلم گرفته است.
آسمان هم برای تو بی قرار شده است
کلمات کلیدی:
فاصله ای در میان است.
فاصله ای در میان است بین کلمات.
بین من و تو.
بین کتابهای هالیدی با تعلیمات اجتماعی. همه چیز خیلی ساده پیش رفت.
همیشه همه چیز خیلی ساده پیش می رود.
و شاید من نمی خواستم همه چیز را بپذیرم.
قسمتی از وجودم جا مانده است.
شاید در خیسیه لب های تو.
شاید جایی در صندلی هایب که نباید سرم را روی آنها میگذاشتم.
ولی من بویی حس میکنم.
شاید هم یک نجواست که از دور می آید
و مثل فیلم ها که می دانم آخرش تمام میشوند.
می دانم که عادت میکنم.
می دانم که وارد رابطه ای جدید میشوم.
میدانم که حالم خوب میشود.
مثل دیدن فیلم که آدم میداند تمام میشود.
اما چیزا آزارم میدهد.
شاید فقط چند خاطره بماند.
شاید میگویید :زیادی سخت میگیری. حساسیت!
ولی تو تنهایم گذاشتی.
آدم ها آدم را تنها میگذارند.
حتی تو
حتی تو
حتی تو
باید اتاقم را به اتوبان تبدیل کنم.
در اتوبان ها همه رد میشوند.
همه سریع رد میشوند.
و نورها مدام از روی سر من رد میشوند.
ولی آدم همیشه به خانه اش میرسد.
آدم همیشه آخر شب در جایش میخوابد.
و من این را دوست ندارم.
این را اصلا دوست ندارم.
به پوچی نمی رسم.
فقط می پذیرم.
حالت عجیبی است.
سکون
سکون محض
الان در نگاه هایم هیچ چیز نیست.
و حتی به پرده هایی هم که باد تکانشان میدهد نگاه نمی کنم.
ولی میدانم که تو پیام میدهی و من میپرسم چه خبر؟
می گویم یک لباس جدید خریده ام.
و من میگویم امسال باید خوب درس بخوانم.
امسال باید خوب زیر باران راه بروم.
امسال باید دخترها عاشقم شوند و ندانند. امسال باید وارد رابطه شوم و تنها بمانم.
نمی دانم پایان است یا شروع.
فقط یک صداست.
مثل صدای ماشین های اتوبان که از روی آن آدم نمی فهمد که آنها هم ناراحتند که به خانه شان میروند؟
یا از خانه هایشان خارج می شوند و خوشحالند.
بگذارید چیزی را اعتراف کنم.
من همیشه آرزو داشتم یک لگو داشته باشم.
از آنهایی که دزد دریایی دارد.
بگذارید اعتراف کنم که من زمانی در راه مدرسه آرزو می کردم که یک مدرسه دخترانه آتش بگیرد و من چند دختر را نجات دهم.
ولی هیچ مدرسه دخترانه ای آتش نگرفت.
و من بزرگ شدم.
و دیگر نه کتاب تعلیمات اجتماعی دارم، نه بعد از امتحان ها دختر ها با مانتو های سرمه ای می خندند.
حالا بزرگ شده ام و تو هم رفته ای.
و من زیر قول هایم خواهم زد.
و بر لب های دیگری بوسه خواهم زد.
و با دیگری ازدواج خواهم کرد.
و بزرگ تر خواهم شد.
و مطمئنا روزی خواهم مرد.
و روزی که من میمیرم دل همه میسوزد.
و چقدر گریه میکنند.
در حالیکه من بالا در ابرهایم.
و نمی توانم پایین بیایم.
تازگی ها حس میکنم خیلی خوش تیپ شده ام.احساس کاذب است
با اینکه ظهر است و ظهر ها هیچ حالت خاصی ندارند و آدم را یاد هیچ چیز نمی اندازند و آدم فقط منتظر است تا شب شود.
آدم همیشه منتظر است.
آدم منتظر است زمستان شود برای اینکه منتظر است بهار شود.
و در بهار هم منتظر تابستان است.
و من منتظر پاییزم بودم
یک پاییز بدون استرس از بلندی موهایم. یک پاییز بدون تو.
یک پاییز پذیرفته شده.
می خواهم بگذارم پیش برود.
و من میدانم همه این ها فقط برای آهنگیست که گوش میکنم.
و می دانم که آهنگ تمام میشود.
و حالم خوب خواهد شد.
جایی که من تمام می کنم و تو شروع میکنی...
کلمات کلیدی:
اتوبوس صفه به ملکشهر بود و مثل همیشه اتوبوس مملو از جمعیت؛سر سه راه نظر طبق معمول ترافیک شدیدی بود و باز هم طبق معمول چند نفر از خانم ها خواستند که راننده در را باز کند تا پیاده شوند. می دانستم که باز نمی کند؛ گاهی اوقات پلیس با این «در بازکردن های» قبل از ایستگاه برخورد می کند. اما خانم های عقب اتوبوس ول کن نبودند؛ اصرار می کردند. راننده گرفتار شده بود؛ چند بار گفت که «خانوم جریمه می کنند؛ نمی ذارن» اما کسی گوش شنوا نداشت. همین موقع بود که یک پیرزن همراه با پسرک ده – دوازده ساله ای که شاید نوه اش بود نزدیک شد؛ از در نیمه باز جلو اتوبوس به راننده گفت «آقا! این در عقب رو بزن ما سوار شیم». راننده باز هم با حالتی شرمنده گفت «مادر جان اینجا ایستگاه نداره؛ باید برین جلوتر». پیرزن که چهره خسته ای داشت اصرار کرد «من که نمی تونم؛ پام درد می کنه؛ یک لحظه در رو بزن سوار شم دیگه». راننده همچنان تحت فشار بود و چراغ هم سبز نمی شد. در همین موقع یک پسر جوان از لای در نیمه باز پرید توی قسمت راننده اتوبوس و تا راننده بخواهد اعتراض کند خود را کشید داخل بخش مسافرها. راننده غافل گیر شده بود، پیر زن که این صحنه را دید معترض شد: «خوب بذار من هم سوار شم دیگه»! همان لحظه هم صدای معترضان ته اتوبوس بلندتر شد که «آقا چرا تبعیض قایل می شی؟ باز کن ما هم پیاده بشیم دیگه»! راننده بدجوری گرفتار شده بود. هیچ چیز نمی گفت. چراغ که سبز شد به سرعت راه افتاد و خیلی زود اتوبوس را به ایستگاه رساند.
وقتی درها را باز کرد تعدادی از خانم ها به نشانه اعتراض راهشان را کشیدند و رفتند و کارت خودراهم نزدند؛ دو سه نفر دیگر هم خود را به جلو رساندند و شروع به فحش دادن کردند؛ به چهره راننده زل زده بودم؛ خسته بود و فقط نگاه می کرد.
کلمات کلیدی:
خاتمی از آن جنس آدمهایی است که حتی اگر بخواهی هم از یادت نمیرود.
نشستهای و داری یک کتاب خوب ورق می زنی، از خواندنش متعجب میشوی که چگونه در ایران اجازه چاپ گرفته، تاریخ انتشارش را نگاه میکنی؛ هزاروسیصدوهفتادونه. فیلم خوبی میبینی، متعجب میشوی، پایان؛هزاروسیصدوهشتادویک. مقالهای میخوانی، حقوق زنان؛ هزاروسیصدوهشتادوچهار. تنها نقطه اشتراک همه اینها یک دوره، یک نگاه، یک اسم … خاتمی.
پای اینترنت نشستهای و وبگردی میکنی، یک سری واژه جلوی چشمانت رژه میرود. «اصلاحات»، «تساهل»، «تسامح»، «مردمسالاری دینی»، «بهار احزاب»، «تشکلهای مدنی»، «انجمن صنفی روزنامه نگاران»، «حکومت قانون»، «گفتگوی تمدنها»، «نفی افراطیگری» ، «صندوق ذخیره ارزی»، «نفت ده دلاری»… از همه ی اینها مخرج مشترک که بگیری، تنها به یک اسم میرسی؛ سید محمد خاتمی.
سایتها و روزنامههای «اقتدارگرایانِ منصبنشین» و «براندازانِ فرنگنشین»، با آن همه تنفر از هم، یک هدف مشترک هم دارند؛ دشنام به خاتمی.
دو تیغه قیچی افراطیگری، نشانه رفته است گردن اصلاحطلبی را و برای این منظور چه کسی بهتر از خاتمی.
نمی توان خاتمی را ندید. خاتمی همه جا هست. در روزنامههایی که دیگر پرشمار نیستند، در خانه ی سینمایی که تازه دوباره باز شده است، در کتابهایی که دیگر اجازه نشر ندارند. خاتمی اینجاست. پیش دوست، پیش دشمن. در یاد ما و در دل ما.
گاهی دلمان تنگ میشود برایت، سید!
گاهی دلتنگ آن روزها میشویم که یک ایران، امید بود. گاهی دلمان میخواهد که میرفتیم به آن روزها و همانجا هم میماندیم. آن روزها که با تو خندیدیم، با تو گریستیم. آن روزها که صندوق رأی را که میدیدیم، دلمان قرص بود. آن روزها که بیرون از وطن هم سرمان بلند بود. آن روزها که به دانشگاهمان میآمدی و ما فریاد میکشیدیم و تو با لبخند آراممان میکردی. آن روزها که میگفتی «من از ایران سرفراز آمدهام…»
آن روزها گذشت. و امروز … دیوارت هنوز کوتاهترین است، سید!
هنوز هم کسی جز تو خشممان را خریدار نیست. دلهایمان شکسته، قلبمان جریحهدار است، غرورمان هم ترک برداشته. گاهی دلمان برایت تنگ میشود و از ته دل آرزو میکنیم که حالا حالاها تو سید ما باشی و ما عاشق ایران.
کلمات کلیدی:
خانم سالومه سیدنیا و همکارانتون که ایران و ایرانی رو به تمسخر میگیرید و سیاه نمایی میکنید
اصلا ایران بد، ایران کثیف، ایران سر کوچه هاش آشغال ریخته . ایران ...
از زندگی تو لندن راضی هستید؟ حقوق 2000 پوندیتون کفاف زندگیتون رو نمیده یا اجاره خونتون به سختی پرداخت میشه؟ مالیات سالانه چی؟اذیتتون نکرده؟
تو ایستگاه مترو لندن کارتن خواب ندیدید؟میدونم دلتون لکزده بیاید اما شرمنده، دیگه نمیشه
-مگه دم از آزادی بیان نمیزنید پس چرا کامنتهایی که توی پیجتون باب میلتون نیست پاک و بلاک میکنید و فقط تعریف تمجیدها رو میگذارید(بیشتر در این قسمت تاکید به خود سرکار خانم بود)
-همکارانتون و مخصوصا خوده شما اصلا به فکر ایران نیستید فقط دلتون میخواد ایرانیها رو مسخره کنید
- شما در حدی نیستید که دولت دکتر روحانی رو مسخره کنید و در مورد وعده هاش حرف بزنید
خواستم یاد آوری کنم احمدی نژاد رفت سوژه هاتون تموم شد
- تو و اون رفیقت توی برنامه تیم 33 کسانی هستید که زود جو اروپا گرفتتون و زود گذشته خودتون رو فراموش کردید.
میگم راستی مگه شما بی طرف نیستید؟ پس چرا باید مجریتون توی برنامه جام جهانی لحظه پخش شدن سرود مقدس کشورمون بگه این سرود ما نیست؟چطور در برنامه هر آلبومی رو در برنامتون درموردش صحبت میکنید ولی حرفی از اهنگ رضاخان نامجو به زبان نیوردید؟چرا توی برنامه به اصطلاح بی طرف شبکه نیمتون فقط اعضای دولت به تمسخر گرفته میشن و جرات انداختن یه تیکه کوچیک به خانواده پهلوی رو ندارید؟
چطور میتونید برنامه روند اجباری شدن حجاب رو مدام هرسال پخش کنید ولی جرات نداشتید روزی که محجبه هارو در نیوتاون به کلاغ تشبیه کردن حتی خبرش رو اعلام کنید؟
همه چیزهایی که گفتم رو فراموش کردی ولی این روبدون که با این کارها نه تنها به عقایده فاشیستیتون نمیرسید بلکه مردم رو بیشتر از خودتون دور می کنید
ایام به کام
کلمات کلیدی: