نشستم گوشهی اتاقم با هیچکی حرف نمیزنم،هیچی نمیخورم و فقط اشک می ریزم و با خودم میگم به هیچکی نباید اعتماد کرد به هیچکی.وقتی میگفت دوستت دارم،عاشقتم،فراموشت نمیکنم چه زود باورم شد جوری عاشقش شدم که زندگیم اون شده بود.دیروز بهم گفت:میخوام یه خبر خوبی بهت بدم.منم باذوق زیاد گفتم بگو.
- من نامزد کردم.
خشکم زده بود فقط نگاش کردم.بعد از دو،سه دقیقه با لبخندی که فقط برای حفظ ظاهر بود گفتم مبارک باشه.
-مرسی.ایشاالله نوبت خودت.
بهش خندیدم. گفتم حالا منو پیش تر دوست داری یا اونو؟
-خب دیوونه معلومه اونو
بلند شدم به یه بهونهای ازش خداحافظی کردم.(برای همیشه)
توی راه همش توی این فکر بودم که یعنی همهی حرفاش دروغ بود؟
دعا میکردم که یه خواب باشه اما نه حقیقت داشت.
برای همینه که همه میگن حقیقت تلخ.
کلمات کلیدی: