سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

روی جدول سیمانی شطرنجی کنار خیابان نشسته بود و داشت با همان نگاه گستاخی که از بچگی ، انگاری از زمان همان تولدش که کلی بدبختی به بار آورده بود ، به خاک زیر پایش نگاه می کرد .
لباس های شیکی به تن داشت و پیدا بود که از طبقه متمول جامعه است !
با صدای بلند و دهانی نیمه باز ساندویچی را که در دست داشت ، ملچ ملوچ می کرد !
از دور به هر عابری که از کنارش می گذشت ، خیره می شد و تا زمانی که از تیررس نگاهش محو گردد ، او را با دیدگانش تعقیب می کرد !
هر دختر شیک پوش و زیبایی را که می دید متلک های زشت و زننده ای نثارشان می کرد و گاهی دستشان را می گرفت و کنار خود می نشاند . ولی طولی نمی کشید که دخترها با داد و فریاد و بد و بیراه گویان ، به شتاب از کنارش برخواسته و پا به فرار می گذاشتند !
اگر به اتفاق کسی از آشناهای نزدیکشان ، او را با چنان وضعی ، آن جا می دید ، با شناختی که از خانواده اش داشت ، با دهانی نیمه باز و چشمانی گشاد شده از وحشت ، سر تا پایش را رصد می کرد !
گوشی موبایلش زنگ خورد !
انگشتان کثیفش را با شتاب و صدای بلندی تا انتها در دهان گذاشت ، لیسید و بیرون آورد .
آن ها را به شلوارش مالید و در حالی که گوشی موبایل آخرین سیستمش را از جیب شلوارش بیرون می کشید ، ناسزاگویان با صدای ناهنجاری در گوشی فریاد زد:
ـ ها ؟! ..
خواهرش بود که داشت به صدای آرامی حرف می زد :
ـ مهمون داریم ... هنوز نهار نخوردیم . همه منتظر توأن ! نمی آی ؟!
دوباره به همان صدا پاسخ داد :
ـ اولاً مهمونا گه خوردن اومدن خونه ما ! در ثانی من نهارمو کوفت کردم ، شماهام زهرمار کنین !
و گوشی را قطع کرد !
نوشابه سیاه رنگی را که در کنارش بود ، برداشته و لاجرعه سر کشید !
در حالی که بلند می شد ، بطری خالی و باقی مانده ساندویچ را از دور به محوطه سبز پیاده رو پرت کرد ...
داشت تلق تلوق کنان پاهایش را روی زمین می کشید .
به طرف ماشین مدل بالای پارک شده در پائین تابلوی « پارک ممنوع » رفته و سوار شد !
در حالی که آن را روشن می کرد ، پایش را روی پدال گاز فشرد و چرخ های ماشین به صدا در آمدند .
و چند لحظه بعد او رفته بود ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:13 عصر     |     () نظر