سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

روش رو کرد به آسمون،هنوز تاریک نشده بود هوا، ستاره ها یواش یواش داشتن شروع می کردن به چشمک زدن.بقچه پینه بستش رو باز کرد و کیف چرمی نی لبکش رو از توش درآورد .با دقت نی لبک رو از توش کشید بیرون و فوت کرد روش که گرد و غبار از خلل و فرجش بیاد بیرون و لب رو لبای نی لبک گذاشت.شروع کرد به دمیدن در نی لبک و ساز زدن.همین طور که داشت ساز می زد اشک از چشماش مثل ابر بهار می بارید و فقط و فقط به عشق دختر کدخدا ساز می زد.دلش گیر گلنار بود.دختری که هر شب تو رویاهاش باهاش عشق بازی می کرد.وقتی که لب رو لبای نی لبک می گذاشت انگار از این دنیا بریده می شد ، فقط خودش و گلنار رو تو رویاها ، تو وهم و خیال می دید.وقتی لب از لب نی لبک بر می داشت به خودش فکر می کرد و دست و دلش می لرزید.پیش خودش می گفت : بابا اون دختر کدخداست،باباش پولداره،وضعشون خوبه،خودش درس خوندست! من کی ام؟! یه چوپون یلا قبا که ننه بابا نداره!
پارس کردن سگش یه تیر زد تو قلب تموم افکارش...
به خودش اومد و دید آسمون کمی از گرگ و میش گذشته ! چوب دستیش رو برداشت از رو زمین و بلند شد،شروع کرد به جمع کردن گله گوسفندا از تو دشت و بردشون به سمت دهات.گوسفندا رو که به طویله ها شون برد ، برگشت به سمت خونش! در خونه رو باز کرد و رفت تو خونه . سکوت تنهایی داشت دیوونش می کرد و دست و دلش به غذا نمی رفت.غذایی که واسه ناهار برده بود صحرا هنوز تو بقچش بود.رفت زیر چراغ سه فیتیله ایش رو روشن کرد و کتری رو گذاشت روش.سکوت هنوز دست بردارش نبود و به هیچی جز گلنار فکر نمی کرد.ضربان قلبش تنها صدایی بود که می شنید.رفت کنار دیوار و چسبید به دیوار،خودش رو هل داد به سمت زمین و نشست.عشق به گلنار دست انداخته بود رو بغض ته گلوش و داشت کم کم خفش می کرد!
صدای صوت کتری توی اتاق پیچید ولی هیچ چیزی رو نمی شنید و آروم چشماش گرم خواب شد...تو خواب هم عشق گلنار دست بردارش نبود و انگار فقط تو دنیا خودش و گلنار رو می دید. دم دمای صبح از بوی کتری سوخته رو چراغ از جاش بلند شد و دوید به سمت در...
در رو باز کرد و چند تا نفس عمیق کشید.یه حالت خفگی بهش دست داد...
هوا تازه روشن شده بود و دیگه دیر شده بود واسه جمع کردن گوسفندا از طویله ها . از جاش جستی بلند شدو دوید بیرون و شروع کرد به جمع کردن گوسفنا ، سگش هم دنبالش می دوید . در حال جمع کردن گوسفنا بود که رسید نوبت گوسفندای کدخدا و بد جور دلش لرزید . سرش رو انداخت پایین و رفت در طویله رو باز کرد...
یهو کدخدا از بالای پرچین داد زد : یه دو سه تا از اون گوسفند درشتا رو بزار بمونن تو طویله ، بقیشون رو ببر! امروز عروسی دخترم گلناره!!روش رو کرد به آسمون،هنوز تاریک نشده بود هوا، ستاره ها یواش یواش داشتن شروع می کردن به چشمک زدن.بقچه پینه بستش رو باز کرد و کیف چرمی نی لبکش رو از توش درآورد .با دقت نی لبک رو از توش کشید بیرون و فوت کرد روش که گرد و غبار از خلل و فرجش بیاد بیرون و لب رو لبای نی لبک گذاشت.شروع کرد به دمیدن در نی لبک و ساز زدن.همین طور که داشت ساز می زد اشک از چشماش مثل ابر بهار می بارید و فقط و فقط به عشق دختر کدخدا ساز می زد.دلش گیر گلنار بود.دختری که هر شب تو رویاهاش باهاش عشق بازی می کرد.وقتی که لب رو لبای نی لبک می گذاشت انگار از این دنیا بریده می شد ، فقط خودش و گلنار رو تو رویاها ، تو وهم و خیال می دید.وقتی لب از لب نی لبک بر می داشت به خودش فکر می کرد و دست و دلش می لرزید.پیش خودش می گفت : بابا اون دختر کدخداست،باباش پولداره،وضعشون خوبه،خودش درس خوندست! من کی ام؟! یه چوپون یلا قبا که ننه بابا نداره!
پارس کردن سگش یه تیر زد تو قلب تموم افکارش...
به خودش اومد و دید آسمون کمی از گرگ و میش گذشته ! چوب دستیش رو برداشت از رو زمین و بلند شد،شروع کرد به جمع کردن گله گوسفندا از تو دشت و بردشون به سمت دهات.گوسفندا رو که به طویله ها شون برد ، برگشت به سمت خونش! در خونه رو باز کرد و رفت تو خونه . سکوت تنهایی داشت دیوونش می کرد و دست و دلش به غذا نمی رفت.غذایی که واسه ناهار برده بود صحرا هنوز تو بقچش بود.رفت زیر چراغ سه فیتیله ایش رو روشن کرد و کتری رو گذاشت روش.سکوت هنوز دست بردارش نبود و به هیچی جز گلنار فکر نمی کرد.ضربان قلبش تنها صدایی بود که می شنید.رفت کنار دیوار و چسبید به دیوار،خودش رو هل داد به سمت زمین و نشست.عشق به گلنار دست انداخته بود رو بغض ته گلوش و داشت کم کم خفش می کرد!
صدای صوت کتری توی اتاق پیچید ولی هیچ چیزی رو نمی شنید و آروم چشماش گرم خواب شد...تو خواب هم عشق گلنار دست بردارش نبود و انگار فقط تو دنیا خودش و گلنار رو می دید. دم دمای صبح از بوی کتری سوخته رو چراغ از جاش بلند شد و دوید به سمت در...
در رو باز کرد و چند تا نفس عمیق کشید.یه حالت خفگی بهش دست داد...
هوا تازه روشن شده بود و دیگه دیر شده بود واسه جمع کردن گوسفندا از طویله ها . از جاش جستی بلند شدو دوید بیرون و شروع کرد به جمع کردن گوسفنا ، سگش هم دنبالش می دوید . در حال جمع کردن گوسفنا بود که رسید نوبت گوسفندای کدخدا و بد جور دلش لرزید . سرش رو انداخت پایین و رفت در طویله رو باز کرد...
یهو کدخدا از بالای پرچین داد زد : یه دو سه تا از اون گوسفند درشتا رو بزار بمونن تو طویله ، بقیشون رو ببر! امروز عروسی دخترم گلناره!!


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:13 عصر     |     () نظر