داشتم فرار می کردم .
هنوز هم داشت دنبالم می آمد ،سرتاپا سفید پوش بود و یا نه ، بیشتر که فکر می کنم می بینم فقط پارچه ی سفیدی را دور بدنش پیچیده بود و با آن دست و پاهای لاغری که داشت ، بیشتر به وحشتم می انداخت .
حس بلعیده شدن توسط او در جای جای وجودم رخنه کرده بود !
چیزی که بیشتر باعث ترس عجیبم می شد ، چشم ها و کلاً سر پدر بود که روی سر همان جنازه ی خوش خط و خال به چشم می خورد که مدام فریاد می زد :
ـ وایسا ! فقط می خوام یادت بدم چطوری منو تو قبر چال کنی ... فرار نکن ... صبرکن ...
دستش که به تنم خورد ، از خیسی و بوی کافور تنش با فریاد دردآلودی از خواب پریدم .
خیس عرق سرد بودم و تنم داشت به شدت می لرزید ، قلبم چنان وحشیانه می کوبید که حس می کردم دارم آن را بالا می آورم .
هنوز خیسی دستش را حس می کردم و از خودم چندشم می شد .
دوباره در رختخوابم مچاله شده و لحاف را روی سرم کشیدم .
شب وحشتناکی بود ، مدام کابوس بود و کابوس ...
همیشه غصه می خوردم .
مگر چه می شد او هم مثل پدر همه ی بچه های محله مهندس ، دکتر و یا هر چیز دیگه جز مرده شور می شد ؟!
وقتی هر شب به خانه می آمد و صدایم می زد ، عقم می شد نزدیکش بروم ، اصلاً می ترسیدم !
وای ... تصورش برایم وحشتناک بود ، با آن دست هایی که هر روز مرده ها را شستشو می داد ، کفن و دفن می کرد ، مرا بغل کرده و ببوسد ...
بعضی وقت ها تا می خواست نوازشم کند ، به بهانه های واهی از زیر دستش فرار می کردم ، می ترسیدم از این که در کنارش جای گیرم !
شب ها مدام کابوس می دیدم ، کابوس بلیعده شدن توسط دست های پدر ...
با دوستانم که دور هم جمع می شدیم ، هر کدام به نوعی شغل پدرشان را به رخم می کشیدند !
یکی مدام می گفت :
ـ پدرم فلان برجو ساخت ... فلان کارو کرد ...
آن دیگری هم که کلاس مریض های پدرش را می گذاشت !
پدر یکی با دستانش مریضی را شفا می داد و دیگری برج می ساخت و پدر بیچاره ی من هم مرده دفن می کرد !
وای ... چه تهوع آور !
اصلاً برایم جای بسی سوال بود که مادر با چه چیز پدرم ازدواج کرده است ؟! با کدامین امید واهی ؟!
گاهی اوقات با تمام سنگدلی ، آرزو می کردم که دیگر هیچ وقت او را نبینم و یا پدر برای همیشه بمیرد ، گاهی هم دلم می خواست حتی از خانه ای که متعلق به اوست و بوی کافور می دهد فرار کنم ، خانه ای که با پول شستن مرده ها ساخته شده بود !
???
طبق معمول تا در را باز کردم و پدر را در چهار چوب آن دیدم که مثل همیشه با لبخندی مهربان نگاهم می کند ، در را نیمه باز رها کرده و با سلامی خشک و خالی به اتاقم دویدم .
صدای غمگینش بدرقه ام کرد :
ـ عجب دوره و زمونه ای شده ؟! بچه ی خود آدم از آدم می ترسه ! یعنی چی ؟!
بی توجه در اتاق را به هم کوبیده و تکیه به آن نشستم ، مشت های گره کرده ام را روی زمین کوبیده و فریادم را در گلو خفه کردم :
ـ آخه شغل قحطی بود ، رفتی این شغلو انتخاب کردی ؟!
پدر غرغرکنان داخل خانه شد :
ـ این بچه کجاس ؟! مگه من لولوام ؟! چرا همش ازم فرار می کنه ؟!
مادر سعی داشت با لحن آرامی ، او را قانع کند :
ـ بچه اس دیگه ... من چی کار کنم ؟! میگه می ترسم ! حتما...
فریاد عصبی پدر درحالی که داشت ادای من را در می آورد ، مادر را ساکت کرد :
ـ بابام مرده شوره ، من می ترسم باهاش غذا بخورم !
و بلندتر داد زد :
ـ برم گدائی کنم خوبه تا آبروتون بره ؟!
و بعد همه چیز در سکوت مبهمی فرو رفت !
???
دو روزی بود که پدر به خانه نیامده بود . اصلاً از او سراغی نمی گرفتم .
یک بار هم مادر به کنایه نگاهم کرد :
ـ بد نیس یه سراغی از بابات بگیری ها ! بچه تو چته آخه ؟!
بی هیچ جوابی خودم را مشغول کتاب و دفترهایی که مقابلم روی زمین ریخته بودم ، کردم !
داشتم بی خیال با خودم حرف می زدم :
ـ به جهنم! من اصلاً می خوام اون دیگه هیچ وقت برنگرده !
در واقع دو شب بود که سرآسوده روی بالش گذاشته بودم ، بی هیچ کابوسی ، کابوس بلعیده شدن توسط دست های پدر ...
???
با صدای فریاد و شیون زن ها ، همراه مادر به کوچه دویدم !
با دیدن تن آش و لاش پدر برج ساز محله که با سر و وضعی خونین ، کنار جدول خیابان افتاده بود ، حالم به هم خورد و انگاری بوی مرده در تمام ذهنم منتشر شد و با تغیّر چشم بستم !
دوستم همراه مادر و خواهر و برادرش بالای سر او نشسته بودند و داشتند گریه می کردند .
کسی از همسایه ها جرأت نزدیک شدن به او را نداشت .
گویا راننده ای ، با او تصادف کرده و فرار کرده بود !
آمبولانس که سر رسید ، سریع او را به بیمارستان منتقل کردند !
???
جنازه روی زمین مانده بود و کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت !
همه مدام سراغ پدر را می گرفتند ، انگاری مهم شده بود و یا گویی پست مهمی داشته و کسی تا به حال پی به حساسیت آن نبرده ، منتظر بودند .
حس بدی داشتم ، از اینکه در چنین موقعیتی احتیاج به او دارند و او را موجودی پست و پائین تلقی می کردم که تا کسی نمیرد ، به یادش نمی افتند !
دوستم که مدام کلاس پدر و برج هایش را می داد ، حالا با تغییر از او فاصله گرفته بود ، مادر و خواهر و برادرش و تمام افراد فامیل به حالت ترس و چندش آوری از جنازه کناره گرفته بودند ، گویی او که تا دیروز موجودی محبوب و دوست داشتنی بود ، حالا کثیف و زشت شده بود !
مادر با خوشحالی عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت ، وارد سالن بزرگ و مجلل همسایه شد:
ـ اومد...
همه خوشحال به بیرون رفتند ، گویی که دارند از حیوانی درنده فرار می کنند !
پدر با چهره ی مهربان و صمیمی ، نگاه خسته و غمگین همیشگی اش داشت نگاهمان می کرد که تا چشمش به من که گوشه ای بغض کرده ایستاده و غمگین نگاهش می کردم ، افتاد ، دستانش را برای در بر گرفتنم از هم گشود !
حس دلچسب بودنش ، برای لحظه ای در تنم منتشر شد ، حس بودن پدر و این که برای چند ساعتی هم که شده ، جماعتی منتظر آمدنش بودند !
با بی قراری به طرفش دویدم و در آغوشش که بوی کافور می داد ، جای گرفتم!
داشتم برای همیشه ، بوی تنش را در جای جای سلولهای مغزم جای دادم ...
کلمات کلیدی: