یک شب که خستگی بر من چیره شده بود. باری سنگین بر پلک هایم نشست و بی اختیار به خواب رفتم! آن شب ، خواب دوستانم را دیدم.
نزدیکترین آن ها که در راه دوستی پوسیده بود قصد هلاک کردن مرا داشت ، با خنچری که بر پیکرش "رفاقت" حک شده بود. ناگاه پدرم از راه رسید و مرا از چنگ آن بد ذات نجات داد!
دومی دختری بود که نفسم از هستی او بود ، دخترک نیت سوزاندن من در آتش چاهی را داشت که نامش را عشق نهاده بودند! در آن دم ، مادرم بود که مرا با طنابی از جنس "مهر" از آن آتش جانگداز به در آورد!
صبح آن روز نه دست مادر را بوسیدم نه تن پدر را فشردم و در قرارملاقاتم با دو تن از دوستانم حتی یک دقیقه نیز تأخیر نکرم ، زیرا چیزی که دیدم فقط یک خواب بود!
کلمات کلیدی: