زن با موهایی رنگ شده و صورتی پر از آرایش از در خونه میاد بیرون و در خونه رو قفل میکنه و سه تا بچه قد و نیم قد خودشو پشت اون در تنها میذاره و مسیر کوچه رو طی میکنه ،به نزدیکی سوپری محل که میرسه سرعتشو بیشتر میکنه و میگذره .................
اصغرآقا تنها سوپری محل چند وقتی میشد از سفر حج برگشته بود
چقدر در و دیوار رو واسش پارچه نویسی کرده بودن که بهش تبریک بگن
از خانواده خودش گرفته تا دوستان و آشنایان و اهل محل و ...............
اصغر آقا با اون سر تراشیده و شکم جلو اومدش متوجه گذشتن زن شد و زیر لب یه چیزهایی زمزمه میکرد
یه وجه تشابهی بین اون زن و اصغرآقا بود..........
هر دو فروشنده بودن..........................
ولی اصغر آقا بخاطر پول و ثروتی که داشت هم یه مغازه بزرگ در اختیارش بود و اجناس مغازشو مدام تکمیل میکرد که مبادا چیزی کم نیاد و یه سفر حج رفته بود و بقولی تازه از مادر متولد شده بود و خودشو از هر گناهی پاک کرده بود ولی اون زن هر روز در گرداب گناه ، بخاطر اون پول نداشته بیشتر فرو میرفت و امیدی بهش نبود..........
خلاصه اینکه اصغرآقا دل خوشی از این زن نداشت و بقولی این زن باعث آبروریزی توی محل شده و ............
یه روز صبح که اون زن دوباره مثل هر روز میخواست با سرعت از کنار سوپری اصغرآقا عبور کنه ، از مغازش بیرون اومد و با صدای بلندی بهش گفت: خانم ...........یک لحظه صبر کنین
زن از سرعتش کم کرد وبرگشت
گفت : با من هستید؟
اصغرآقا گفت : بله با شما هستم، دیگه توی محل کسی تحمل کارهای شما رو نداره
اهالی محل از من خواستن با شما صحبت کنم تا تکلیف مشخص بشه والا میخوان طوماری بنویسن و شما رو از محل بیرون کنن اگر هم تا الان اینکارو نکردن بخاطر شوهر خدا بیامرزتون بوده که همه واسش احترام قائل بودن و .........
زن حرف اصغرآقا رو قطع کرد و با صدایی لرزون که رنج و سختی رو میشد توی طنینش حس کرد جواب داد:
شما واسه اون مرحوم احترام قائلید؟
شما که وقتی شوهرم فوت شد اولین کسی بودید که اومدم پیشش و ازش کمک خواستم که یه کاری واسم جور کنه تا بتونم خرج این سه تا بچه کوچیک رو بتونم بدم
اهالی محل که واسه رختشویی و کلفتی به همشون سفارش کار داده بودم و از طرف مردهای محل فقط با پیشنهادهای جورواجور روبرو میشدم
از احترام میگید؟
اصغرآقا زودتر از اونی که فکرشو میکرد میدون رو باخته بود و حرفی نداشت
حالا دیگه چند نفر فضول هم دورتادورشون جمع شده بودن
زن ادامه داد:
اگر الان تبدیل به موجودی شدم که باعث شرم آوری محل شدم شما هم مقصرید
شمایی که اولین پیشنهاد رو به من دادید
اصغرآقا دیگه واقعا جا خورده بود و داشت عرق میکرد ، میخواست چیزی بگه که مظلوم نمایی کنه گفت : من؟؟؟
چرا حرف نامربوط میزنی خانم.......
زن که دیگه چیزی واسه پنهان کردن نداشت و شاید بعد از کلی فرارهای پی در پی از کنار مغازه الان میخواست تلافی کنه گفت:
اره همین شما
شما به من پیشنهاد دادید که صیغه یکی از دوستانتون بشم تا مشکل وامم رو حل کنه، یادتون رفت؟
صیغه سه روزه
بعدش هم که خودتون ...........
دیگه ادامه نداد
اون روز زن بیرون نرفت و به خونه برگشت تا چین و چروکهای صورتشو که روزگار مجانی در اختیارش قرار داده بود رو بپوشونه
بقیه هم با پچ بچهای درگوشی پراکنده شدن
فردای اون روز زن دوباره از خونه بیرون اومد و مسیر کوچه رو شروع کرد طی کردن ولی اینبار از کنار سوپری اصغرآقا به آرومی گذشت
اصغرآقا خودشو مشغول کاری کرد و وانمود کرد زن رو ندیده
یاد این شعر افتادم که :
شیخی به زنی ف اح ش ه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنان که مینمایی هستی؟
شاید توی گناه هر ت ن فروشی ماهم مقصر باشیم
کلمات کلیدی: