جوان سفارش ساندویچ داد.رفت و پشت میز نشست.
بعد از سه سال دیگر مشتری هایش را می شناخت.ساندویچ چربی برایش پیچید و سر میز برد.
جوان هم مثل همیشه ساندویچش را با اشتها خورد و با تشکر فراوان مغازه را ترک کرد.
بعد از سه سال دیگر کارش را حفظ بود.خودش هم نفهمید کی دستمال به دست گرفت.کی به میز جوان رسید.کی اشک از چشمهایش سرازیر شد.
جوان رفته بود.حالا او مانده بود و مغازه ای که برای خودش نبود.حالا او مانده بود و میزی که مثل همیشه کثیف بود.حالا او مانده بود و مدرکی که درست حدس زده بود؛هیچ فرقی با کاغذ های باطله ای که قبلا دور ساندویچ می پیچید نداشت.
تازه معنای فارغ التحصیلی را می فهمید؛حالا که جوان خون مدرکش را با مشت های سس ریخته بود.
حالا که از شر 4 سال تحصیل بیهوده خلاص شده بود
کلمات کلیدی: