منیره سر سفره ی شام به خواهرش غذا می دهد. محمد با حسرت غذا می خورد. یک چشمش به قاشق است که بالا می آید و چشم دیگر به قاشقی است که بالا می رود.
پدر و مادر کنار هم با عشق غذا می خورند و به سرمایه های زندگی اشان نگاه می کنند.
محمد هنوز غذایش را تمام نکرده با عصبانیت از جا بلند می شود و می گوید: چرا مهناز باید کور باشد و من بینا ؟!
کلمات کلیدی: