همیشه به "سرعت" علاقه دیوانه وار داشتم وخیلی دوست داشتم بدونم اگه با نهایت سرعت حرکت کنیم، چی میشه؟ شنیده بودم که بعضی هواپیماها ، در سرعت بالا ، دیوار صوتی را می شکنن که البته با پرس و جوهای بعدی فهمیدم یعنی از سرعت صوت هم بیشتر میرن. جایی دیگه هم خونده بودم که اگه چیزی بتونه با سرعت نور حرکت کنه، تبدیل به انرژی می شه. خلاصه همه این چیزا باعث شده بود تا بخوام یه جورایی این تجربه را داشته باشم. یه خیابون خلوت و بدون چاله چوله ، قشنگترین منظرهای بود که هنگام رانندگی میتونست روبروم قرار بگیره.، اون وقت بود که پامو با تمام وجود روی پدال گاز میفشردم و تا جایی که ممکن بود تند میرفتم.
ساعت چهار بعد ازظهر یکی از روزای اولین ماه زمستان بود، خورشید گرمای مناسبی نداشت و کم کم داشت ناپدید میشد. مشغول تمیز کردن ماشین بودم تا واسه فردا آماده باشه. من معمولا از داخل ماشین شروع میکنم،کف پوشها را درآوردم و همه پوست تخمهها و کاغذ پارهها را خالی کردم توی باغچه. کف پوشها طوری طراحی شده که لبه دارن و مانع ریختن آشغال توی ماشین میشن، این موضوع تمیز کردن را خیلی راحت میکنه. حتی اگه آب یا هر مایع دیگهای هم بریزه ، وسط کف پوش جمع میشه و به قسمتهای دیگه نمیرسه. بعد داشبور و فرمون، بعدشم نوبت صفحه کیلومتر میشه که خیلی تمیز بودنش واسم مهمه. آینهها و شیشهها آخرین قسمتی هستن که دستمال کشیده میشن، معمولا به خاطر خستگی این قسمتا زیاد با دقت تمیز نمیشن.
صدای زنگ ساعت نشون میداد که 5 صبحه و وقت رفتن. به زحمت خودمو از رختخواب جدا کردم و بعد از آماده شدن به سراغ آزمایشگاه سرعتم رفتم. تا بخاری گرم بشه باید چند دقیقهای سرما را تحمل میکردم. به اتوبان که رسیدم، هوا هنوز تاریک بود و اتوبان به شکل وسوسه انگیزی خلوت. عقربه کیلومتر شمار، آروم آروم جلوی چشمام اوج میگرفت، هفتاد، هشتاد، نود...
تنها چیزی که اذیتم میکرد صدای ممتد بوق اخطار بود، البته من روش خلاص شدن از دستشو خوب بلد بودم، صدای سی دی را تا جایی که ممکن بود زیاد کردم و روی آخرین درجه باس گذاشتم، صدا اینقدر زیاد بود که حتی صدای خودم رو هم که با خواننده همخونی میکردم، نمیشنیدم. عقربه با لرزشهای ریز و تند، داشت خودشو به صدو پنجاه نزدیک میکرد، هیچ کس توی اتوبان نبود، ماشین به سرعت خطوط سفیدوسط جاده را میبلعید، خواننده فریاد میزد، من فریاد میزدم، ماشین با سرعت سرسام آوری به جلو میرفت. دو منبع نور قرمز رنگ مرتعش و ضعیف از دور نمایان شدند. جاده شیب ملایمی داشت و این به عقربه کمک میکرد سریعتر جلو برود، حالا از عدد صدو هفتاد هم رد شده بود. نورهای ضعیف حالا به شعله های فروزانی تبدیل شده بودند. برای لحظهای چشمم به آینه افتاد، رگهای صورت و گردنم کاملا بیرون زده بودند و نزدیک بود بترکند. حرکت سریع خون را از زیر لایه نازک و براق پوستم میدیدم.
چشمم را که از آینه گرفتم، شعلههای اتش وارد ماشین شده بودند. نور قرمز خیره کننده ای همه جا را پر کرد. شیشه جلو فرور ریخت، صدای خرد شدن قطعات ماشین با صدای خواننده در هم آمیخت. فشار کمربند ایمنی، استخوانهای ترقوه ام را له کرد و به پشتم چسباند، دیگر صدای خواننده شنیده نمیشد، تکه بزرگ شیشه از قسمت سرشانه وارد پوستم شد و و هر چه جلوتر میرفت ، مسیر عمیق و عمیق تری را از خود به جا میگذاشت، تا به شاهرگ گردنم رسید که از شدت فریاد کاملا برآمده بود، حجم زیادی خون ناگهان به درون ماشین پاشید و کفپوشهای لبه دار را به دریاچهای قرمز تبدیل کرد. فرمان درست زیر دیافراگمم قرار گرفته بود و با تمام توان قفسه سینهام رابه سمت بالا می فشرد، صدای مچاله شدن دندهها را می شنیدم، بالاخره یکی از دنده ها نتوانست فشار را تحمل کند و با صدای جر جر خشکی درهم شکست، لبه های تیز استخوان پوست سینه ام را شکافتند و بیرون زدند ، حالا نوبت دنده بعدی بود و بعدی و بعدی...
بر اثر توقف ناگهانی ماشین، سرم با شدت با داشبورد برخورد کرد و در همان لحظه اول از وسط به دو نیم شد. با متلاشی شدن جمجمهام، ماده سفید رنگی پاشید روی شیشه کناری، فکر کنم مغزم بود. دسته راهنما ،پوست کنار شقیقهام را شکافت و و با ضربه محکمی چشم چپم را پرت کرد بیرون، چشم افتاد وسط حوضچه خون، چند تا قل خورد و یه گوشه کنار لبهها آروم گرفت. نور قرمز کم کم به تیرگی گرایید، همهمه های مبهمی به گوش می رسید، صداها خاموش شد، سکوت و آرامش.
خسته شدم، باید کمی استراحت کنم
کلمات کلیدی: