در را که باز کرد از دیدن چشم های ورم کرده ی پسرک جا خورد: مثل دو تا تیله ی سیاه وسط صورت تکیده اش بدجوری توی ذوق می زد.
" چی می خوای؟"
" می خواین جلوی خونه رو جارو بزنم؟"
دلش سوخت. یادش آمد مقداری غذای ظهر باقی مانده بود که بتواند شکم پسرک را سیر کند. برگشت که به آشپزخانه برود. مخمل – گربه ی کوچکش – دوید میان پاهایش و ونگی زد. ایستاد. مکثی کرد. عجب گربه ی دوست داشتنی پشمالویی بود! با پشت پا در را بست و گربه را بغل زد. باید غذایش را می داد. فکر کرد خودش هم می تواند جلوی خانه را جارو بزند.
کلمات کلیدی: