مزن از بی وفایی دم، که من از خود دگر سیرم
مگو شرح غمت با من، که از دست تو دلگیرم
مگو کاندر درخت عشق من چون شاخه ای بودی
چنین راحت تو بشکستی، من از تَرکِ تو می میرم
شکستی شیشه ی دل را ،درون سینه ام اما
نمی دانم چرا گفتی،که نشنیدی صدایش را
اگر دانی که آزارت ،مرا جان بر لب آورده
نمی بخشم تورا هرگز،که شد پیرآن دلِ برنا
عذابم می دهد دیگر، تبسم های بی رنگت
نمانده یک اثر ازمن ،در آن قلب و دل سنگت
چه بی پندارو بی قیدی،تو از یاد وخیالِ من
نمی دانم که می دانی، شَوَم هر لحظه دلتنگت
همه روزِ مرا یادت ،نموده تیره چون شبها
برایم هر شبِ بی تو ،به مانندِ شب ّیلدا
اگرچه زنده ام اما ، مرا درآتش اندازی
چنین عاشق کُشی بر پا نموده فتنه وبلوا
چو گویم من ز خود سیرم، دلیلش را تو می دانی
برایم شعر شعر وآوازِ جدایی از چه می خوانی
در این تنهایی وغربت، من از یاد تو می میرم
حقیقت باشد این مطلب ، تو خود بهتر ز من دانی
تصور هم نمی کردم ، رفیق نیمه ره گردی
به باور هم نمی گنجد، مرا تنها رها کردی
همه راز و نیاز من، دعای هر نماز من
خدا را خواهشم باشد،شَوَد روزی که برگردی
به رویا دیده ام شاید، فتادم در میان دام
برایم بوده کابوسی ،چنین رویای بد فرجام
کجا بردش زِ یاد من ،غمت را این می ومستی
نمانده چاره جز مُردن، سیه مستم کند آن جام
من از کابوس هجران ، از جداییِ از تو می میرم
ازاین نا مهربانی ها من ازدست تودلگیرم
نمی دانم که می دانی تو این را یا نمی دانی
که من بی تو زِ خود،از زنده ماندن هم دگر سیرم
کلمات کلیدی: