خاصیت نیمکت این است که هر کس روی آن بنشیند به دنبال یک هم صحبت می گردد . حالا اگر تصمیم به نشستن روی یکی از نیمکت ها را بگیری که یک نفر قبلا روی آن نشسته باید خودت را آماده کنی برای گوش دادن به درد دلهایش . حالا تبدیل می شوی به یک جفت گوش شنوا .
قصه از همان روزی شروع شد که به مدرسه رفته بود . اولین روز پاییز و همان شور و شوق جشن شکوفه ها . داستان از این قرار بود که ایشان هیچ وقت عادت به پوشیدن لباس های مدرسه ای را نداشت . اصلا عادت به پوشیدن شلوار نداشت . بیشتر اوقات همان شلوارک جین را ترجیح میداد که مثل پیرمردها دو تا بند کشی شلوارک آن را از افتادن نجات میداد . همین کش های دوتایی خودش داستانی بود . اینکه صبح ها وقتی بیدار میشد و چشم هایش هم نای باز شدن نداشتند و مادر با همان مهربانی شروع می کرد به صبحانه دادن به او و بعد هم حاضر شدن برای رفتن به مهد کودک . در مهد کودک شلوارک آزاد بود . یادش می آمد که مادرش کش ها را به شوخی به جلو می کشید و بعد صدای برخورد به لباس او که هر دو را به خنده می انداخت .
در کل از دبستان خیلی به یاد نداشت . دوران قبل از دبستان را بیشتر دوست داشت . از اردوی پارک که می گفت خودش هم می خندید . همین پارکی که آنجا بودیم . اینکه یک بار لباس های اردو را در هم بر هم بر روی میز وسط مهد ریخته بودند و گفته بودند که هر کس یک لباس را بپوشد . خوب لباس یک دست در کنترل کردن این همه بچه کمک بزرگی بود . هجوم بچه ها روی لباس های بد رنگ صورتی چنان بود که او تصمیم گرفته بود تا مثل یک جنتلمن صبر کند تا آخر از همه جلو برود و لباسش را بردارد . شروع می کند به خندیدن و صورتش سرخ می شود . اینکه او فکر میکرده لباس های پسرانه و دخترانه به تعداد بچه های مهد است برایش جالب بوده و بعد پرسید که من فکر میکنم چه اتفاقی افتاده باشد اگر یک لباس صورتی دخترانه چین دار ! تنها باقی مانده آن غارتگری بچه ها باشد و تنها فرد بی لباس هم او !!؟ تصورش برایم جالب بود که یک روز تمام همراه با بچه ها در پارک با همان لباس چین دار صورتی !! من هم میخندم و او ادامه می دهد .
پیرمرد خوش چهره ای است و نگاهش رو به من نیست وقتی حرف میزند و خاطراتش را تعریف می کند . این خاصیت نیمکت هاست که همه به رو به رو نگاه می کنند و یا سر به زیر دارند و حرف می زنند . شروع می کنند به جواب دادن سوال هایی که هیچ وقت پرسیده نشده است . حداقل برای او این طور بود که احتیاجی به سوال پرسیدن نبود . چشمانم را کمی تار می کنم و نگاهش می کنم . پیرمرد را گوشه کادر قرار می دهم و کودک را در سمت چپ قاب دست در دست مادر و در نمای دور و محو تصویر قرار می دهم . آن قاب را در ذهنم ته نشین می کنم تا هر وقت دلم برای آن لحظه تنگ شد ذهنم را ورق بزنم . معمولا این کار را می کنم با لحظه های خوب . چشمانم را که باز و بسته می کنم دست هایش بیشتر نگاهم را جلب می کند . چین و چروک های یک دست که تکیه بر عصای چوبی داده است .
به خودم که می آیم می فهمم نصف داستان را از دست داده ام . چند دقیقه ای است که او سکوت کرده و حرف نمی زند . به من نگاه نمی کند و من هم چیزی نمی گویم . بلند می شوم و از دکه روزنامه فروشی روبه رو که نقش بوفه پارک را هم بازی می کند دو تا از این چایی های نبتون می گیرم . آب جوش را باید خودت داخل لیوان پلاستیکی بریزی . کنار سماور می ایستم و گرم می شوم . با دو تا لیوان چای و چند تا قند پیش پیرمرد بر می گردم . بدون حرف و تعارفی چای را از من می گیرد . شاید این هم از خاصیت های نیمکت باشد که کسی با کسی تعارف ندارد .
بعد از مدت ها آسمان شهر تیره شده است و دانه های ریز برف شروع به پایین آمدن می کنند . پیرمرد از آن روزهای زمستانی می گوید که همراه مادرش به بازار می رفته تا کانوا بگیرند و مادر برای او کلاه و شال گردن کاموایی ببافد . همیشه حرکت سریع میل های بافتنی مادر برایش یک مهارت بی نظیر می آمد که بدون نگاه کردن به کامواها و میل ها کار را بی نقص ادامه می داد . و بعد حرف از بازی ها و آدم برفی ساختن ها می شود و اینکه نمیداند دوستان آن دوران و همنشین های آن کلبه برفی رو به روی خانه که چند نفری ساخته بودند ؛ الان کجا هستند و چه می کنند . شاید آنها هم روی نیمکتی نشسته اند و با یک گوش شنوا شروع به دردل کرده اند .
از روزهایی می گوید که زندگی برایش رنگ واقعی تری پیدا کرده بود . از روزهایی می گوید که احساس می کرده انگار یک نفر چشم هایش را با یک جفت چشم جدید جابه جا کرده باشد . آدم هایی را دیده بود که زندگی را برایش هر روز تلخ تر می کردند . رو به من کرد و در چشمانم نگاه کرد . برای لحظه ای از آن نگاه ترسیدم . گفت هر روز که چین و چروک های روی دستت زیاد تر میشود و موهای سرت سفیدتر ، می فهمی که طعم دنیا تلخ تر از این حرفاست و با هیچ چیز شیرین نمی شود . یکی از قندها را انداخت توی لیوان پاستیکی و شروع کرد به هورت کشیدن .
حرف هایش برایم یک جور دلگرمی بود . داشتم به این فکر می کردم که اگر خیلی خوش شانس باشم و دنیا لبخندی به من تحویل دهد آخرش مهمان یکی از همین نیمکت های پارک می شوم و مجبورم با گوش شنوایی دردل کنم و چایی ام را این طور هورت بکشم .یعنی یک جورایی آخر خط همین نیمکت است . باز هم در فکر و خیالاتم بودم که متوجه رفتن او نشده بودم . به نیمکت نگاه کردم . یک لیوان چای نصفه خورده شده و یک قند که به کار نیامده بود .
برف شدید تر شده بود و پیر مرد با عصایش دور می شد . چشم هایم را نازک کردم و پیرمرد را با آن قامت خمیده در وسط تصویر قرار دادم و چشمانم را برای لحظه ای روی هم گذاشتم . دانه های برف را روی صورتم احساس می کردم . از خدا خواستم که این فرصت را به من بدهد . فرصت نشستن روی نیمکت و قدم برداشتن بر روی برفهای دست نخورده . خواستم که وقتی دست هایم پر از چین و چروک شد و موهایم سفید ، به انتظار آمدن برف ها ، مجبور به نشستن پشت پنجره بسته نباشم. دوستی می گفت آروزها هر چه کوچک تر باشند زودتر برآورده می شوند .
کلمات کلیدی: