سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

تق و تقِ عصایش به او میگوید که کدام سمت باید برودو کدام سمت نمیشود رفت و نیم دایره ی عصایش آزادی عبورش را به شعاع همان نیم دایره برایش ترسیم میکند . بو و صدا هم یکی دیگر از بلد های راهش هستند . چه کند زندگی اش همین است باید بسازد و برود . امید یا نا امیدی چیزی نیست که آدم به آن عادت کند ولی او محکوم به حکمی است که باید اجرا شود و حق اعتراض وفرجام و چک و چانه هم ندارد .
صدایی می گوید : دست بی عصا « دست بی عصا ، دست بی عصا »
عصایش به مانعی گیر میکند و بینی اش مماس با ستون سیمانی میماند دستش را به روی آن شئی میکشد ظاهراً پایه ی بتونی تبلیغات شهرداریست که در پیادرو کاشتند . زیر لب میگوید : (بی شرف ) و با چرخشی کوچک از کنارش میگذرد . ولی طنین صدای «دست بی عصا» هنوز در ذهنش است و بویی شامه اش را تحریک کرده و به ذهنش فشار میآورد و آن را کنکاش می کند این بو و آن صدا از آن چه کسی میتوانست باشد .
در این گیر و دار صوتی و بویایی ؛ دستی روی شانه اش قرار میگرد , دستش را رویش میگذارد ، گرمی آن دست به درونش جریان میابد . گرمایی که بوی آشنایی را میدهد .
بی درنگ میگوید : علی ؟ علی توای؟ ... ( دست بی عصا ) را تو گفتی ؛ علی تو نیستی ؟
همان صدا میگوید : اره ، احمد جان منم علی ؛ منم تو چطوری خوبی ؟
قلبش و ذهنش یاد علی را وارسی میکنند آن قیافه اش ، قد بلند و صورت زیبا و موهای صافش و قلب رئوف و مهربانش همه به یادش می آیند و با آهی جگرسوز می گوید:
علی جان چه خوبی ؟! خودت که دیدی ، تا نوکِ دماغم را نمی ببینم ؛ منی که از دشمنِ چند سانتیِمتری ام آگاه نیستم چه خوبی دارم ، چه خوبی ؟ خوبی هم برایم مانده ؟ ولی ........

علی مجالش نمی دهد صورتِ گوشتالودِ احمد را میبوسد، عینک ته استکانیش به عینکِ دودی احمد گیر میکند با دستهایش هر دو عینک را نگه میدارد.
احمد، عصا زنان دوشادوش علی به راهش ادامه داده و میگوید : علی جان کاش من هم با تو می آمدم ؛ چقدر اصرار کردی ؟ عجب روز نحسی بود بی پدر . کاش با تو به سینما می آمدم . کاش می آمدم .
علی واحمد ، دو دوست دو همسایه قبلی و قدیمی درغروبی تابستانی قرار سینما گذاشتند . احمد سر قرار نیامد علی زنگ زد و خالی بندش خواند وبچه ننه و از نیامدنش گله کرد و تنهایی به سینما رفت . .
احمد نیم ساعت بعد چوبی زیر پایش لغزید و سرش به لبه ی حوض خانه شان برخورد کرد و چشمهایش...
ساعت یازده ی شب علی نعَشه از دیدن فیلمِ «غلام ژاندارم »به خانه بر می گشت . .
آمبولانسی وارد کوچه شان شد و کنارِ درِ خانه ی احمد ایستاد . احمد از داخل آمبولانس پیاده شد . چشمهایش بسته بود و قطرات خون روی سر و صورتش . احمد چشمهایش بسته بود و بسته ماند . دیگر هیچ وقت باز نشد و هیچ وقت کسی چشمهای احمد را ندید .
بعد از بیست سال احمد گفت : علی ، کاش من با تو به سینما میآمدم. کاش !!!! .
احمد عصا زنان رفت . هنوز ( صدای دست بی عصا) و گرمای دست دوستی در وجودش جریان داشت . دستهای گرم دوست «دست بی عصا ».....
علی عینک ته استکانیش را کمی جابجا کرد و دستی به مو و ریشِ سفیدش کشید و قد خمیده اش را که با دیدن احمد صاف کرده بود ، باز رها کرد تا سر جای ِ قبلیش بیافتد . دهانش را هم باز کرد تا بوی تعفن سیگار و تریاکی که چند ساعت قبل کشیده بود راه خروجی اش را پیدا کند .
علی خوشحال بود که احمد اورا ندیده است .
خوشحال بود که احمد چیزی ندید و نفهمید .........
علی باپشت دستش آبی که از چشم و بینیش سرازیر بود پاک کرد و در هیاهوی بینایان گم شد .....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 92/2/20:: 9:30 عصر     |     () نظر