سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

زیباترین فرشته ی عرش آنقدر از عشقی که در زمین وجود دارد شنید و شنید و شنید، تا اینکه دیگر کنجکاو شد بداند این عشقی که همه را در بند خویش گرفته است چیست. پس به نزد آفریدگارش رفت و پس از فرو آوردن سر تعظیم، به او گفت: « ای آفریننده ی احساس و ای روشنایی بخش دل ها؛ مشتاقم از حسی که به آن عشق می گویند بدانم، آیا مرا با عشقی که در زمین جاری ساخته ای آشنا می سازی ؟ »

آفریدگار به زیباترین فرشته اش نگاهی انداخت و سپس رویش را به سوی زمین گرفت و گفت: « آن اتاق تاریک را می بینی؟ »

فرشته به زمینی که خیلی از این فاصله کوچک و ناچیز به نظر می رسید و اتاق تاریکی که درون آن به سختی دیده میشد، نگریست.

آفریدگار گفت: « هر چیزی در مورد عشق می خواهی بدانی را در آن اتاق تاریکی که دختری بر روی تختش دارد به خود می پیچد، خواهی یافت »

فرشته آفریدگارش را سپاس گفت. آنگاه کنجکاوانه و مشتاق، بی درنگ به سوی زمین بال گشود. از میان کهکشان ها گذشت، از لا به لای ستاره های درخشان عبور کرد تا به ابرهای سفید رسید، سپس اندکی روی ابرهای نرم نشست و خستگیش را زدود. آنگاه دوباره و اینبار یکسره تا اتاق تاریک دخترک را پر زد و پر زد و پر زد و باز هم پر زد.

وقتی که به خانه ی او رسید، لبه ی پنجره ی اتاقش نشست و از میان پنجره ی نیمه باز اتاق دخترک و پرده ای که در اثر وزش خنکای باد موج میزد، وارد اتاق شد. دخترک را دید که روی تختش به خود می پیچید و گریه می کند و نامی را زیر لب صدا میزد. فرشته ی زیبا نزدیک او رفت. به سیمای دخترک خیره شد. آنگاه با صدای لطیفش که زیباترین صدای همه ی دنیا بود، آهسته به او گفت: « درود بر تو ای آشنای اشک ... آفریدگار زیبایی ها تو را برگزیده است که مرا با عشق آشنا سازی »

ولی دخترک بدون اینکه چیزی بگوید، همچنان به خود می پیچید و گریه می کرد و نامی را زیر لب صدا میزد. فرشته متوجه شد که دخترک اصلا صدایش را نشنیده است، آنگاه با خود گفت: « پس عشق یعنی درحالی که به خود می پیچی و نامی را صدا میزنی، هیچ صدایی، حتی زیباترین صدای دنیا را هم نشنوی »

آنگاه فرشته خود را به دخترک نزدیکتر کرد. چهره ی بی نظیرش را که زیباترین چهره ی دنیا بود را روبروی صورت دخترک گرفت تا مگر اینکه دخترک متوجه ی او شود. آنگاه سوال خود را دیگر باره تکرار کرد.
ولی دخترک باز هم بدون اینکه چیزی بگوید، همچنان به خود می پیچید و گریه می کرد و نامی را زیر لب صدا میزد.

فرشته وقتی که دید دخترک حتی او را ندیده است، با خود گفت: « پس عشق یعنی در حالی که به خود می پیچی و نامی را صدا میزنی، چهره ی هیچکس، حتی زیباترین فرشته ی دنیا را هم نبینی »

سپس فرشته دستانش را روی بازوی دخترک گذاشت و او را آهسته تکان داد و میدانست که اینگونه دخترک دیگر حتما متوجه ی حضور او خواهد شد.

ولی دخترک بدون اینکه حتی چیزی بفهمد، همچنان به خود می پیچید و گریه می کرد و نامی را زیر لب صدا میزد.

فرشته با خود گفت: « پس عشق یعنی نه زیباترین صدای دنیا را بشنوی، نه زیباترین چهره ی دنیا را ببینی نه هیچکس به غیر از نامی که زیر لب صدا میزنی، برایت وجود داشته باشد »

آنگاه به دخترک گفت: « به راستی که هیچکس مانند تو نمی توانست عشق را به من معرفی کند »

و سپس دوباره به سوی آسمان پر گشود .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/13:: 4:12 عصر     |     () نظر