سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

داشتم فرار می کردم .
هنوز هم داشت دنبالم می آمد ،سرتاپا سفید پوش بود و یا نه ، بیشتر که فکر می کنم می بینم فقط پارچه ی سفیدی را دور بدنش پیچیده بود و با آن دست و پاهای لاغری که داشت ، بیشتر به وحشتم می انداخت .
حس بلعیده شدن توسط او در جای جای وجودم رخنه کرده بود !
چیزی که بیشتر باعث ترس عجیبم می شد ، چشم ها و کلاً سر پدر بود که روی سر همان جنازه ی خوش خط و خال به چشم می خورد که مدام فریاد می زد :
ـ وایسا ! فقط می خوام یادت بدم چطوری منو تو قبر چال کنی ... فرار نکن ... صبرکن ...
دستش که به تنم خورد ، از خیسی و بوی کافور تنش با فریاد دردآلودی از خواب پریدم .
خیس عرق سرد بودم و تنم داشت به شدت می لرزید ، قلبم چنان وحشیانه می کوبید که حس می کردم دارم آن را بالا می آورم .
هنوز خیسی دستش را حس می کردم و از خودم چندشم می شد .
دوباره در رختخوابم مچاله شده و لحاف را روی سرم کشیدم .
شب وحشتناکی بود ، مدام کابوس بود و کابوس ...
همیشه غصه می خوردم .
مگر چه می شد او هم مثل پدر همه ی بچه های محله مهندس ، دکتر و یا هر چیز دیگه جز مرده شور می شد ؟!
وقتی هر شب به خانه می آمد و صدایم می زد ، عقم می شد نزدیکش بروم ، اصلاً می ترسیدم !
وای ... تصورش برایم وحشتناک بود ، با آن دست هایی که هر روز مرده ها را شستشو می داد ، کفن و دفن می کرد ، مرا بغل کرده و ببوسد ...
بعضی وقت ها تا می خواست نوازشم کند ، به بهانه های واهی از زیر دستش فرار می کردم ، می ترسیدم از این که در کنارش جای گیرم !
شب ها مدام کابوس می دیدم ، کابوس بلیعده شدن توسط دست های پدر ...
با دوستانم که دور هم جمع می شدیم ، هر کدام به نوعی شغل پدرشان را به رخم می کشیدند !
یکی مدام می گفت :
ـ پدرم فلان برجو ساخت ... فلان کارو کرد ...
آن دیگری هم که کلاس مریض های پدرش را می گذاشت !
پدر یکی با دستانش مریضی را شفا می داد و دیگری برج می ساخت و پدر بیچاره ی من هم مرده دفن می کرد !
وای ... چه تهوع آور !
اصلاً برایم جای بسی سوال بود که مادر با چه چیز پدرم ازدواج کرده است ؟! با کدامین امید واهی ؟!
گاهی اوقات با تمام سنگدلی ، آرزو می کردم که دیگر هیچ وقت او را نبینم و یا پدر برای همیشه بمیرد ، گاهی هم دلم می خواست حتی از خانه ای که متعلق به اوست و بوی کافور می دهد فرار کنم ، خانه ای که با پول شستن مرده ها ساخته شده بود !

???

طبق معمول تا در را باز کردم و پدر را در چهار چوب آن دیدم که مثل همیشه با لبخندی مهربان نگاهم می کند ، در را نیمه باز رها کرده و با سلامی خشک و خالی به اتاقم دویدم .
صدای غمگینش بدرقه ام کرد :
ـ عجب دوره و زمونه ای شده ؟! بچه ی خود آدم از آدم می ترسه ! یعنی چی ؟!
بی توجه در اتاق را به هم کوبیده و تکیه به آن نشستم ، مشت های گره کرده ام را روی زمین کوبیده و فریادم را در گلو خفه کردم :
ـ آخه شغل قحطی بود ، رفتی این شغلو انتخاب کردی ؟!
پدر غرغرکنان داخل خانه شد :
ـ این بچه کجاس ؟! مگه من لولوام ؟! چرا همش ازم فرار می کنه ؟!
مادر سعی داشت با لحن آرامی ، او را قانع کند :
ـ بچه اس دیگه ... من چی کار کنم ؟! میگه می ترسم ! حتما...
فریاد عصبی پدر درحالی که داشت ادای من را در می آورد ، مادر را ساکت کرد :
ـ بابام مرده شوره ، من می ترسم باهاش غذا بخورم !
و بلندتر داد زد :
ـ برم گدائی کنم خوبه تا آبروتون بره ؟!
و بعد همه چیز در سکوت مبهمی فرو رفت !

???

دو روزی بود که پدر به خانه نیامده بود . اصلاً از او سراغی نمی گرفتم .
یک بار هم مادر به کنایه نگاهم کرد :
ـ بد نیس یه سراغی از بابات بگیری ها ! بچه تو چته آخه ؟!
بی هیچ جوابی خودم را مشغول کتاب و دفترهایی که مقابلم روی زمین ریخته بودم ، کردم !
داشتم بی خیال با خودم حرف می زدم :
ـ به جهنم! من اصلاً می خوام اون دیگه هیچ وقت برنگرده !
در واقع دو شب بود که سرآسوده روی بالش گذاشته بودم ، بی هیچ کابوسی ، کابوس بلعیده شدن توسط دست های پدر ...

???

با صدای فریاد و شیون زن ها ، همراه مادر به کوچه دویدم !
با دیدن تن آش و لاش پدر برج ساز محله که با سر و وضعی خونین ، کنار جدول خیابان افتاده بود ، حالم به هم خورد و انگاری بوی مرده در تمام ذهنم منتشر شد و با تغیّر چشم بستم !
دوستم همراه مادر و خواهر و برادرش بالای سر او نشسته بودند و داشتند گریه می کردند .
کسی از همسایه ها جرأت نزدیک شدن به او را نداشت .
گویا راننده ای ، با او تصادف کرده و فرار کرده بود !
آمبولانس که سر رسید ، سریع او را به بیمارستان منتقل کردند !

???

جنازه روی زمین مانده بود و کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت !
همه مدام سراغ پدر را می گرفتند ، انگاری مهم شده بود و یا گویی پست مهمی داشته و کسی تا به حال پی به حساسیت آن نبرده ، منتظر بودند .
حس بدی داشتم ، از اینکه در چنین موقعیتی احتیاج به او دارند و او را موجودی پست و پائین تلقی می کردم که تا کسی نمیرد ، به یادش نمی افتند !
دوستم که مدام کلاس پدر و برج هایش را می داد ، حالا با تغییر از او فاصله گرفته بود ، مادر و خواهر و برادرش و تمام افراد فامیل به حالت ترس و چندش آوری از جنازه کناره گرفته بودند ، گویی او که تا دیروز موجودی محبوب و دوست داشتنی بود ، حالا کثیف و زشت شده بود !
مادر با خوشحالی عجیب که سعی در پنهان کردنش داشت ، وارد سالن بزرگ و مجلل همسایه شد:
ـ اومد...
همه خوشحال به بیرون رفتند ، گویی که دارند از حیوانی درنده فرار می کنند !
پدر با چهره ی مهربان و صمیمی ، نگاه خسته و غمگین همیشگی اش داشت نگاهمان می کرد که تا چشمش به من که گوشه ای بغض کرده ایستاده و غمگین نگاهش می کردم ، افتاد ، دستانش را برای در بر گرفتنم از هم گشود !
حس دلچسب بودنش ، برای لحظه ای در تنم منتشر شد ، حس بودن پدر و این که برای چند ساعتی هم که شده ، جماعتی منتظر آمدنش بودند !
با بی قراری به طرفش دویدم و در آغوشش که بوی کافور می داد ، جای گرفتم!
داشتم برای همیشه ، بوی تنش را در جای جای سلولهای مغزم جای دادم ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 9:45 عصر     |     () نظر