همیشه دلم می خواست یه جور خاص بمیرم.مثلا روی اسب در حالی که به افق نگاه می کنم. یا زمانی که دارم از حق کسی دفاع میکنم و پس از احقاق حق به نامردی کشته بشم.یا اینکه تو جنگل چندتا شیر دارن به یه آهو حمله میکنن من برم و لت و پارشون کنم اونا به من حمله کنن و اونا رو شکست بدم ولی تو راه برگشت بر اثر جراحات وارده بمیرم اونم درحالی که به یه سنگ تکیه داده باشم و سرپا بمیرم..یا درحالی که یه بچه میخواد بره زیر تریلی من شیرجه برم برا نجات بچه و بچه را نجات بدم ولی سرخودم بخوره به جدول بمیرم و یه فکر متفاوت دیگه هم کردم.مثلا در حالی که یه خودکار دستمه و دارم چیزی می نویسم بمیرم، درحالی که یه لبخند رو لبامه و یه عینکم رو چشام.حالا نمیدونم عینک چرا؟ اخه چشمام که سالم بود.به هرحال هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاد و به شکل بسیار احمقانه ای تو آب خفه شدم.اولِ کار که مُردم با خودم گفتم خب چه فرقی داشت حالا هرجور که می مُردم درنهایت نبودم احساس نمیشد برای هیچکس و هیچ تاثیری هیچ جا نمیزاشت چون آخرش مرگ بود که حرف اول و آخر رو می زد.الان که حوصلم سررفته از مردن، تازه به عمق ماجرا پی بردم.فهمیدم یه چیزایی بوده که من اون همه رویا می بافتم و با هرکدومشون برای مرگ خودم گریه میکردم....بعععععله مردن به هر سبک از سبک های بالا متفاوته.اینجا برا هرکی مثل من احمقانه میفته تو آب و بر اثر بی احتیاطی خفه میشه تره هم خرد نمیکنن. اینجا هیشکی محلم نمیزاره.تازه هی به همدیگه نشونم میدن میگن این همون احمقه که افتاد تو آب......
کلمات کلیدی: