دخترک فقیر قدم زنان به سمت آدم برفی که چند متری بیشتر با او فاصله نداشت پیش می رفت
چشمانش روی هویج صورت آدم برفی خیره شده بود
با ترس و لرز هویج را برداشت و شروع به دویدن کرد
...
هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که ایستاد
یه پشت سرش نگاه می کرد...به آدم برفی...بدون این هویج چه قدر زشت به نظر می رسید
فکر می کرد...به برادر کوچکش...شاید این هویج می توانست یک وعده سوپ برای او باشد ولی...
برگشت...هویج را دوباره روی صورت آدم برفی گذاشت...کت رنگ و رو رفته اش را در آورد و تن آدم برفی کرد و همان جا کنارش نشست...
آدم برفی آرزوی آفتاب می کرد...
کلمات کلیدی: