بوی بادمجان سرخ شده و روغن سوخته حالم را به هم می زند . ظرف های تلنبار شده تو ظرف شویی ، از آن طرف هم صدای ونگ ونگ و جیغ و داد بچه ها که معلوم نیست سر چی دعواشون شده . حالم به هم می خورد از این زندگی . آرزوهای جوونی ، تمام اون چیزایی که می خواستم و نشد . شروع می کنم به شستن ظرف ها . شیر آب که باز میشه و من شروع می کنم به سابیدن ظرف و ظروف ، انگار که تمام فکر و خیالات میان جلوی چشمام . گذشت زمان را نمی فهمم . حواسم پرت می شود .
یک نوازنده پیانو ، یک نویسنده ، شاعر ، استاد دانشگاه ، روانشناس بالینی و خیلی از من هایی که حالا دست نیافتنی هستند . شاید این همان چیزی بود که خودم خواستم . خدا همه راه ها را جلوی پام گذاشته بود و این من بودم که انتخاب کرده بودم اینجا باشم . درست رو بروی ماشین لباسشویی که آب از جای نرم کننده شر شر می کنه روی زمین آشپزخونه .
بچه ها را آرام می کنم . می نشینم روبروشون و شروع می کنم به قصه گفتن ، قصه آدم هایی که توی زندگیشون همه چیز دارن ، همه اون چیزایی که من می خواستم داشته باشم و حالا ندارم . یادم می آید که خانم همسایه بالایی بعد از ظهر دیروز نذری آورده بود و من گذاشته بودم توی یخچال . می روم توی آشپزخانه . زیر بادمجان ها را قبلا خاموش کرده بودم . دکمه ماشین لباسشویی را می زنم تا شاید شرشر آب قطع شود . باید به نمایندگی اش زنگ بزنم . در یخچال را باز می کنم . تو یخچال درست کنار سبد گوجه فرنگی ها ، ظرف آبی رنگ آش رشته را بر می دارم . گرمش می کنم . میروم توی پذیرایی کنار بچه ها می نشینم ، تلویزیون را روشن می کنم . چند قسمتی است که ندیده ام یعنی وقت نشده که ببینم . سریال بدی نیست .
"تا حالا آش را با ماست خوردین !؟" بچه ها با تعجب به هم نگاه می کنند و ریزریز می خندند .بلند میشم میرم ماست را از یخچال میارم . یک قاشق ماست را اضافه می کنم به ظرف آش . قاشق اول را که می خورند نگاهشان می کنم انگار که دوست داشتند . براشون تعریف می کنم که مادربزرگ خدابیامرزشون همیشه آش را با ماست می خورده !
یکی یکی بلندشون می کنم و می برم توی اتاق خواب . روی تخت دراز می کشند و من پتو را آرام می کشم تا زیر چانه شان و یک تای کوچک هم می زنم . چراغ خواب را روشن می کنم و از اتاق بیرون می روم . روی یکی از کاناپه های پذیرایی لم میدم و کتابم را می گیرم جلوی صورتم و شروع می کنم به خواندن . یک ماهی است که هنوز به صفحه 50 رمان هم نرسیدم . نمی توانم ادامه دهم . کتاب را می بندم ، بلند می شوم و میروم توی آشپزخانه . انگار که حالم بهتر شده . دکمه ماشین لباسشویی را میزنم . زیر بادمجان های نیمه سرخ شده را روشن می کنم . شروع می کنم به خشک کردن کف آشپزخونه . فکر و خیالات از سرم افتاده . باز هم هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که کی و کجا بود که می خواستم یک روزی اینجا باشم . درست رو بروی ماشین لباسشویی
کلمات کلیدی: