سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

ته اتوبوس نشسته ام ، مث ته زندگی ام ، مث ته خط ...
بلوتوثم روشنه ، دارم عکسای صحنه دارو به هر خری که از راه می رسه می فرستم ، اونام خدا وکیلی کم نمی آرن و بدتر از خودم !
یه سری اسامی افتاده رو صفحه ی مانیتور گوشیم ؛
ـ محسن ...091
ـ مرتضی ...091
ـ هامون ...091
ـ من هاپوام ... می خوام بخورمت ...091
ـ حنا دختری در مزرعه ...091
ـ حالا بذار بند کفشمو ببندم ، بعد ...091
بهم گفته بود که بهم فک می کنه ، گفته بود . منم فک کرده بودم که بهم فک می کنه ، فک کرده بودم .
منتظر اتوبوس وایساده بودم ، داشت زیر پام علف سبز می شد .
مث خیلی چیزای دیگه ، ترمینال هم نداشتیم .
دو تا پسر که بیشتر شبیه شغال بودن تا آدمیزاد ، یه جورایی آسمون خراش ، با موتور داشتن بهم نزدیک می شدن که موتورشون جلو پام خراب شد .
پیاده شدن . یکیش هی داشت دور و برم می پلکید ، چهار زانو می نشست و بلند می شد ، چرت و پرت می گفت . یه تیکه کاغذ دستش بود که انداخت جلوی پام .
یه دختره پهلوم وایساده بود که اخم داشت :
ـ وای ... اینا چرا این طوری ان ؟!
یه کوچولو نزدیک تر بهم نشست :
ـ تو خیلی ناز و خوشگلی !
خودمو لوس کردم :
ـ بزن به تخته !
سرشو یه وری کرد و با انگشت اشاره و چشمک قشنگی که داشت ، زد به شقیقه ی راستش .
اخم کردم :
ـ مرده شور ، تو و اون چشمکتو ببره ! هو ... یه بار دیگه نبینم به یکی چشمک بزنی ها !
خندید :
ـ واسه خاطر چی ؟!
ـ واسه این که خیلی تو دل برو می شی ، رگ غیرتم زد بیرون !
با حرفم ریسه رفت . منم قهقهه کشیدم . چن نفر برگشتن و نگامون کردن !
بی خیال ...
دیشب کلی خودمو خفه کردم تا بغضم نترکه ، بازم سرم داره منفجر می شه .
امروز اسمشو رو پارچه نوشته بودن . خودم دیدم ، با چشای قرمز شده از بی خوابی های هر شبانه !
بی هوا که دستمو گرفت تا به قول خودش ، حرفاشو بهم بزنه ، چندشم شد . اولین بار بود که دست یه پسر غریبه به دستم می خورد !
یهویی موهای تنم مور مور شدن و دستمو کشیدم بیرون ، عقب تر رفتم ، حس کردم جریان برق بهم وصل کردن .
قشنگ نبود ، اما حرفاش قشنگ بود ، دیگه دستمو که می گرفت گر نمی گرفتم ، حال می کردم و خودمو می چسبوندم بهش . دوست داشتنی نبود ولی من دوستش داشتم ، تو دل برو نبود ولی تموم جونمو مال خودش کرده بود .
وقتی می خندید ، دندونای سفید و بلند و مرتبشو که می دیدم ، می مردم . قهقهه که می کشید ، سرشو می برد عقب تر و شونه هاش می لرزیدند .
از بس حرفامو تو خودم خفه کردم ، دارم می پکم .
می رم می شینم جلوی آینه . می خوام باهاش حرف بزنم ، ولی بازم حرفی نیس ، آینه داره حرف می زنه ، اشک می ریزه ، بغض می کنه !
دارم مات نگاش می کنم ، انگاری دیوونه شده .
یهویی بی هوا یه سیلی خورد تو گوشم !
برگشتم و نگاش کردم ، آینه بود ...
دستم داره می لرزه ، ولی شماره ی هامون رو که روی صفحه ی Searching for devices گوشی ام افتاده ، رو می گیرم !
ته اتوبوس نشسته ام ، مث ته زندگی ام ، مث ته خط ...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/10:: 8:39 عصر     |     () نظر